حکیم سبزواری:نه بگویمت که مهری نه بخوانمت که ماهی که حقیقت تو ناید بعقول ماکماهی
❈۱❈
نه بگویمت که مهری نه بخوانمت که ماهی
که حقیقت تو ناید بعقول ماکماهی
ز من بلا کشیده ز چه رو دلت رمیده
که نمیکنی تو گاهی بمن گدانگاهی
❈۲❈
منما جفا و کینه بنمای بی قرینه
حذری ز سوز سینه که کشم ز دستت آهی
بگذشت عمر و تا چند ز بیم طعن دشمن
برهی رود نگار و من بینوا براهی
❈۳❈
تو بریز خون و مندیش باین صباحت از حشر
که نیاید از دل کس که باین دهد گواهی
همگی سفید روز و بکنار سبزه خرم
من و اشک سرخ و روز سیهی و رنگ کاهی
❈۴❈
چه زیان ملازمان را که تفقدی نمایند
بگدا که نیست بارش بحرم سرای شاهی
من اگرنه در شمارم برهش امیدوارم
که ز تاجور فقیری بنهم بسر کلاهی
❈۵❈
تو مزن مرا بخنخر تو مرا مران از این در
که بجز در تو دلبر نبود مرا پناهی
که چنین شدی بدآموز ترا بحق اسرار
که ز حال او نپرسی ز نسیم صبحگاهی
کامنت ها