حکیم سبزواری:هندوی خال رخش باج ز عنبر گرفت پستهٔ جان پرورش شهد ز شکر گرفت
❈۱❈
هندوی خال رخش باج ز عنبر گرفت
پستهٔ جان پرورش شهد ز شکر گرفت
دور رخش بردمید طرهٔ شبرنگ او
لشکر دلها کشید خسر و خاور گرفت
❈۲❈
نرگس شهلاش مست بود همانا که او
تیغ ز ابرو کشید و زمژه خنجر گرفت
ابروی پیوست تو بر مه و خور طعنه زد
چشم سیه مست تو عیب بعبهر گرفت
❈۳❈
چشمهٔ آب حیات خاک بچشم آیدش
هرکه از آن آتشین لعل تو ساغر گرفت
موسی دل بنگرید چون تو خداوند حسن
برق تجلی دمید شعله به پیکر گرفت
❈۴❈
هرچه بجز نقش دوست پاک شد از لوح دل
هرچه بجز عشق یار آنهمه آذر گرفت
تا بسرای وصال ره نبرد پارسا
اهرمن حاجبت پرده بر آن در گرفت
❈۵❈
جام جم اسرار غیب میشودش منکشف
جام و لاهر که از ساقی کوثر گرفت
دلم بموی میانی اسیر و دربند است
که در میان بتان بی نظیر و مانند است
❈۶❈
نه این طریق محبت بود که ننوازی
دل مرا که بدشنامی از تو خرسند است
هزار مرتبه سوگند خویش بشکستی
فدای طور تو من این چه عهد و سوگند است
❈۷❈
به تیغ جور بریدی گرم تو رشتهٔ جان
ز دل بهر سر مویت هزار پیوند است
طبیب کوشش بیجا مکن ز بهر علاج
دوای درد دلم زان لب شکر خنداست
❈۸❈
جفا بری ز حد و نیست حد چون و چرا
مگرچو وصف خدا پاک از چه وچند است
دواندم بقفس همزبانی صیاد
وگرنه کنج قفس را که آرزومند است
❈۹❈
حدیث چشمهٔ حیوان و کیمیا عنقا
عبارتی دو سه از صاحب صفت مند است
لوای بندگی از خسروی زند برتر
اگر به بنده مبالاتی از خداوند است
❈۱۰❈
سمر شدی بخراسان ملیح طبع اسرار
که از تو رشک خطاغیرت سمرقند است
کامنت ها