حکیم سبزواری:ای جان جهانیان فدایت مردند سمنبران برایت
❈۱❈
ای جان جهانیان فدایت
مردند سمنبران برایت
در دولت حسن صد چو یوسف
در یوزه گر در سرایت
❈۲❈
صد خرمن حسن داری ای ماه
لیکن نبود جوی وفایت
کی نوش کند ز چشمهٔ خضر
آنکو زده جام غمزدایت
❈۳❈
بر طوبی وسدره کی نشنید
مرغی که پریده در هوایت
هرکس بکسی امیدوار است
دست من و دامن ولایت
❈۴❈
درمشرب عاشقان نبرده است
عیش سره صرفه از بلایت
جانم بلب از پی نگاهی است
ای دوست تو دانی و خدایت
❈۵❈
چون دست نمیدهد که گاهی
آیم چو سگانت از قفایت
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
❈۶❈
ای آفت عقل و غارت هوش
تا چند کنی ز ما فراموش
دل را ز مژه چشاندهٔ نیش
وز نوش لبان نداده یک نوش
❈۷❈
تا حلقهٔ زلف تو بدیدم
شد حلقهٔ بندگیم در گوش
نخل قدت ار به بردرآید
عمر ابد آیدم در آغوش
❈۸❈
طاقی بمقام خوبروئی
ابروت کشیده تا بناگوش
خوش آنکه دهم بدست جامت
تو نوش کنی و گویمت نوش
❈۹❈
یک جرعه دهی ز لعل کافتم
تا روز شمار مست و مدهوش
زلفت بتو غیر کج نهادی
باد است روان نگفته درگوش
❈۱۰❈
زین بعد بر آن سرم که باشم
در کنج غمی نشسته خاموش
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
❈۱۱❈
سر خیل بتان نازنینی
غارتگر عقل و کفر و دینی
ای صاحب خرمن لطافت
لطفی بنما بخوشه چینی
❈۱۲❈
ز ابروت بقصد مرغ جانم
زه کرده کمان و در کمینی
با جمله وفا بما جفا چند
با غیر چنان بما چنینی
❈۱۳❈
هرکس که بدیدت آفرین گفت
چون صورت گیتی آفرینی
ذاتت جو خدای نکته بین است
اینقدر بود که در زمینی
❈۱۴❈
چون مردم دیدگان بدیده
اندر دل مردمان مکینی
آن به که بگوشهٔ نشینم
یا رخت کشم بسر زمینی
❈۱۵❈
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
از جام صفا می بقا را
زانسان نخوری که خون ما را
❈۱۶❈
بندیش ز داوری فردا
امروز ز حد مبر جفا را
تو آینهٔ جهان نمائی
بگذار که بینمت خدا را
❈۱۷❈
در پیش وقوف کوی تو نیست
در مشعر من صفا صفا را
جز در رخ و زلف تو که دیده
اندر دل تیره شب ضحا را
❈۱۸❈
جز در دهنت که دید گیرند
از لعل و درر می گوا را
کی مرغ دل مرا بود راه
ره نیست به این چمن صبا را
❈۱۹❈
اسرار نبوده است چون بار
در حضرت پادشه گدا را
از آتش دل همی گدازم
در هجر بسوزم و بسازم
کامنت ها