عطار:یکی پیری مرا آواز میداد که ای عطار از دست تو فریاد
❈۱❈
یکی پیری مرا آواز میداد
که ای عطار از دست تو فریاد
جهان بر هم زدی و فتنه کردی
به دیوار مذاهب رخنه کردی
❈۲❈
تو گفتی آنچه احمد گفت باهو
تو گفتی سر به سر اسرار یاهو
تو گفتی آنچه سلمان در نهان گفت
تو گفتی آنچه منصور او عیان گفت
❈۳❈
تو هشیار طریقت مست کردی
تو مستان شریعت پست کردی
تو در عالم زدی لاف توکل
جفای ظالمان کردی تحمل
❈۴❈
تو گفتی سرّ توحید خداوند
نداری در تصوف هیچ مانند
تو کردی راز پنهان آشکارا
بیا با من بگو معنی خدا را
❈۵❈
که تا یابم وقوفی از معانی
کنم در علم و حکمت کامرانی
بیا بر گو که منزلگاه آن یار
که پنهان بینمش از چشم اغیار
❈۶❈
بیا برگو که آن روح روانم
که تا این نیم جان بروی فشانم
بیا برگو تو حال عاشقان را
که در راه خدا کردند جان را
❈۷❈
بیا برگو طریق فقر و درویش
که دارم من دلی از درد او ریش
بیا برگو که انسان کیست در دهر
که باشد در معانی باب آن شهر
❈۸❈
بیا برگو زحال زهد و تقوی
به پیش کیست این معنی و دعوی
بیا برگو که راه حق کدامست
کرا گوئی که اندر دین تمام است
❈۹❈
بیا برگو که ناجی کیست در دین
که باشد هالک دریای خونین
بیا برگو که علم دین کدام است
زر ومال جهان بر که حرام است
❈۱۰❈
بیا برگو که این افلاک و ایوان
ز بهر چیست همچون چرخ گردان
بیا برگو که لذات جهان چیست
درون این سرا جان جهان کیست
❈۱۱❈
بیا برگو که سلطانان عادل
ز عدل خود چه خواهد کرد حاصل
بیا برگو ز حال شاه ظالم
که از ظلم است مجرم یا که سالم
❈۱۲❈
بیا برگو که خود حق را که دید او
کدامین قطره شد در بحر لولو
بیا برگو که سر لو کشف چیست
معانی کلام من عرف چیست
❈۱۳❈
بیا برگو ز حال نوح و کشتی
اگر با نوح در کشتی نشستی
بیا برگو سلیمانی کدامست
چرا در پیش او پرنده رام است
❈۱۴❈
بیا از حال قاضی گوی و مفتی
چرا خوردی چو ایشان و نخفتی
بیا بر گو زحال احتسابم
که تا ساقی دهد جام شرابم
❈۱۵❈
بیا برگو عوام لناس را حال
که بینم شان گرفتار زر و مال
بیا برگو طریق اغنیا را
بیان گردان تو سرّ اولیا را
❈۱۶❈
بیا برگو که آن زنده کجا شد
که از تن جان شیرینش جدا شد
بیا برگو که از یک دین احمد
کز او هفتاد و دو ملت برآمد
❈۱۷❈
بیا برگو زعشق یار سرمست
که برده است عشق او بر جان ما دست
بیا برگو که سر راه با کیست
در این هر دو سرا آگاه ما کیست
❈۱۸❈
بیا برگو که زنده کیست جاوید
که از وی زندگی داریم امید
بیا برگو همه اسرار عالم
که در وی بحرها باشد مسلم
❈۱۹❈
چو کرد این سی سؤال آن پیر از من
فرو بردم سر اندر جیب دامن
فتادم در تفکر کی الهم
بهر حالی توئی پشت و پناهم
❈۲۰❈
بهر چیزی که دارد از تو نامی
سؤالی کرد از من در کلامی
تو ای دریای اسرار نهانی
نمیدانم من مسکین تو دانی
❈۲۱❈
تو گویا کن به فضل خود زبانم
بده سری که اسرارت بدانم
ز من پرسد تمام سر پنهان
ز من پرسد تمام رمز پیران
❈۲۲❈
سؤال اوست از اسرار منصور
سؤال اوست از موسی و از طور
مرا پرسد ز مشکلهای عالم
ز سر گندم و احوال آدم
❈۲۳❈
مرا گفتی نگو اسرارها را
طریق مصطفی و مرتضی را
مرا کی زهرهٔ اسرار گفتن
طریق حیدر کرار گفتن
❈۲۴❈
مرا پرسی که راه حق کدام است
کرا دانی که در عالم تمام است
کرا قدرت بود بی امر جبار
که گویم آشکارا سر این کار
❈۲۵❈
مرا میپرسد از آن پیر کامل
که واقف زو که شد پس کیست غافل
مرا پرسدز هفتاد و دو ملت
چرا یک حق و دیگرهاست علت
❈۲۶❈
دگر پرسد سلیمانی چه چیز است
که همچون یوسف مصری عزیز است
نکردی تو سلیمانی چه دانی
رموز عشق سلطانی چه دانی
❈۲۷❈
رموز مرغ و مور و وحش صحرا
چه چیز است کان سلیمان داند او را
رموز مار و مور و ماهی و طیر
سراسر گفتهام در منطق الطیر
❈۲۸❈
میان انبیا این سر نهانست
میان اولیا اما عیانست
دگر پرسد ز حال قاضی ما
که او شرع نبی داند به غوغا
❈۲۹❈
ز شیخ و قاضی و مفتی چه گویم
طریق مرتضی را از که جویم
بخود بربستهاند شرع نبی را
نمیدانند امام حق ولی را
❈۳۰❈
شریعت را گرفتهاند به ظاهر
ولیکن مرتضی راگشته منکر
دگر پرسد ز اهل احتسابم
چرا مانع شوند اندر شرابم
❈۳۱❈
جواب این سؤال از من نیاید
مرا این راز را گفتن نشاید
همه عالم ازین آزار دارند
به نزد حق ازین گفتار دارند
❈۳۲❈
دگر پرسد عوام الناس چونند
چرا در دانش باطن زبونند
عوام الناس را احوال مشکل
عوام الناس را پایست در گل
❈۳۳❈
عوام الناس این معنی ندانند
عوام الناس در دعوی بمانند
عوام الناس خود خود را زبون کرد
بدریای جهالت سرنگون کرد
❈۳۴❈
دگر پرسد که حال اولیا چیست
امام دین ز بعد مصطفی کیست
نباشد حد این گفتار کس را
نیارم در دل خود این هوس را
❈۳۵❈
دگر پرسد کی آدم از جهان رفت
به عزت درجهان جاودان رفت
بگو آن آدم و گندم کدام است
چرا در رهرو آن دانه دام است
❈۳۶❈
بگویم زین سخن ای یار محرم
در این اسرار کم باشند همدم
دگر پرسد ز عشق یار سرمست
که اسرارش بگو ز آن سان که او هست
❈۳۷❈
بده جامی از آن آب حیاتم
رهان از محنت و رنج مماتم
ز مرگ جهل تا من زنده گردم
میان عاشقان فرخنده گردم
❈۳۸❈
ندارم این سئوالت را جوابی
نخوردم من ازین سرچشمه آبی
بگوید این بفضل خود خداوند
گشاید از دل من قفل این بند
❈۳۹❈
دگر گوید ز سر کار برگو
طرین آن دل بیدار برگو
مرا آگاه کن از سر این راه
که باشد واقف اسرار الله
❈۴۰❈
هر آن کو واقف سر الهست
جنید و شبلی و کرخی گواهست
جنید و بایزید آگاه بودند
به شرع مصطفی در راه بودند
❈۴۱❈
طریق مرتضا را راه بردند
ازین عالم دل آگاه بردند
برو ای یار این سر را نگهدار
مگو اسرار یزدانی با غیار
❈۴۲❈
باول پرسی از اسرار آن یار
که پنهان بینمش از چشم اغیار
جواب این سخن سر نهانست
ولی آن یار در عالم عیانست
❈۴۳❈
بود روشنتر از خورشید تابان
ولی منکر شدش از جهل نادان
بسان آفتابست در جهان فاش
ندارد تاب دیدن چشم خفاش
❈۴۴❈
نمیدانند همچون ظلمت از نور
چنان داند که ار چشم است مستور
حقیقت منزل او لا مکانست
به معنی در زمین و آسمانست
❈۴۵❈
مقام او بود اندر همه جا
ازو خالی نباشد هیچ مأوا
همه شیئ را بذات اوست هستی
چه از گون بلندی و چه پستی
❈۴۶❈
اگر خالی شود از وی مقامی
نه مستی داشتی از وی نه نامی
دو عالم از وجود اوست موجود
هر آن چیزی که بینی او بود بود
❈۴۷❈
به باطن این چنین میدان که گفتم
بظاهر سر او را مینهفتم
کنون با تو بگویم گر بدانی
ز جاهل دار پنهان این معانی
❈۴۸❈
ازو باشد حقیقت هستی ما
مر او را در وجود ماست مأوا
بما نزدیکتر از ماست آن یار
کسی داند که شد از خود خبر دار
❈۴۹❈
تو گر خواهی که بینی روی دلدار
طلب کن مظهر معنی اسرار
به مظهر چونکه ره بردی امینی
حقیقت روی آن دلدار بینی
❈۵۰❈
به چشم جان بباید دید نورش
که تا باشی همه جا در حضورش
چه دانستی بمعنی مظهر نور
شوی اندر حقیقت همچو منصور
❈۵۱❈
شوی اندر معانی همچو انوار
بگوئی سر او را بر سر دار
نموده در همه جا مظهر نور
ولی نادان از آن نور است مهجور
❈۵۲❈
به چشم جان ببین آن نور مظهر
که تا بینی بمعنی روی حیدر
به چشم جان نگه کن روی جانان
که تا یابی حقیقت بوی جانان
❈۵۳❈
به چشم جان بباید دید رویش
که تا یابی به معنی رو بسویش
بود حیدر حقیقت مظهر نور
به گیتی همچو خورشید است مشهور
❈۵۴❈
حقیقت بین شو و در وی نظر کن
بجز او از وجود خود بدر کن
بمعنی گر تو بردی ره بدان نور
اگر نزدیک او باشی توی دور
❈۵۵❈
اگر ره بردی و از وی تو دوری
بمعنی و حقیقت در حضوری
مرا در جان و دل آن یار باشد
ز غیر او دلم بیزار باشد
❈۵۶❈
حقیقت در زبانم اوست گویا
بود در دیدهٔ من نور بینا
تو او را گر شناسی راه یابی
حقیقت مظهر الله یابی
❈۵۷❈
تو بشناس آنکه او از نور ذاتست
به گیتی آشکارا در صفاتست
تو بشناس آنکه مقصود جهان است
بمعنی رهبر آن کاروانست
❈۵۸❈
تو بشناس آنکه حق او را ولی خواند
نبی از بعد خود او را وصی خواند
تو بشناس آنکه او در عین دیده است
همه درهای معنی را کلید است
❈۵۹❈
تو بشناس آنکه او باب النجاتست
بفرمانش حیات و هم ممات است
تو بشناس آنکه او را جمله جود است
که هم درجان و هم در خرقه بوده است
❈۶۰❈
تو بشناس آنکه او هادی دین است
یقین میدان که شاه مرسلین است
تو بشناس آنکه او پیر مغانست
حدیث او زبان بی زبانست
❈۶۱❈
تو بشناس آنکه بس اسرار او گفت
حدیث خرقه و انوار او گفت
بود آن کو محمد بود جانش
محل نزع بوسیده دهانش
❈۶۲❈
بدان بوسه به او اسرارها گفت
مر او را سرور اسرارها گفت
هم او سردار باشد انبیا را
هم او سالار باشد اولیا را
❈۶۳❈
امیرالمؤمنین اسم وی آمد
حدیث سر او خود از نی آمد
امیرالمؤمنین آمد امامم
که مهر اوست در دل همچو جانم
❈۶۴❈
امیرالمؤمنین است نور یزدان
تو او را نطق ونفس مصطفی دان
امیرالمؤمنین است نور یزدان
امیرالمؤمنین از جمله آگاه
❈۶۵❈
امیرالمؤمنین است اصل آدم
امیرالمؤمنین است فضل آدم
امیرالمؤمنین روح روانم
بمعنی نطق گشته در زبانم
❈۶۶❈
امیرالمؤمنین دانای سرها
امیرالمؤمنین در جان هویدا
امیرالمؤمنین را دان که شاهست
مرا در کل آفت ها پناه است
❈۶۷❈
امیرالمؤمنین است اسم اعظم
امیرالمؤمنین است نقش خاتم
امیرالمؤمنین راه طریقت
امیرالمؤمنین بحر حقیقت
❈۶۸❈
امیرالمؤمنین است اصل ایمان
امیرالمؤمنین است ماه تابان
امیرالمؤمنین قهار آمد
امیرالمؤمنین جبار آمد
❈۶۹❈
امیرالمؤمنین در حکم محکم
امیرالمؤمنین با روح همدم
امیرالمؤمنین را تو چه دانی
که بغضش در دل و جان مینشانی
❈۷۰❈
ز بغضش راه دوزخ پیش گیری
زحبش در ولای او بمیری
تو را ایمان و دین از وی تمام است
که اندر هر دو عالم او امام است
❈۷۱❈
درین عالم بسی من راه دیدم
همه این راه را من جاه دیدم
بغیر از راه او کان راه حق است
دگرها جمله مکر و هات و دق است
❈۷۲❈
بمعنی اهل دین را راه وحدت
دو دارد هم طریقت هم شریعت
ترا از سر حق آگاه کردم
درین معنی سخن کوتاه کردم
❈۷۳❈
دگر پرسی حدیث عاشقان را
طریق عاشقان جان فشان را
کامنت ها