عطار:مسلمانی بود راه شریعت نمیدانم شریعت از حقیقت
❈۱❈
مسلمانی بود راه شریعت
نمیدانم شریعت از حقیقت
شریعت از ره معنیست ای دوست
حقیقت را بمعنی اوست چون پوست
❈۲❈
شریعت پوست مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت
شریعت فی المثل بیناست از حال
که باشد فی المثل تمثیل تمثال
❈۳❈
بخود بربسته اهل شرع قرآن
نمیدانند حقیقت معنی آن
بود اهل شریعت اهل دنیا
بمعنی در حقیقت نیست بینا
❈۴❈
حقیقت اهل دنیا همچو دیوند
همیشه با خروش و با غریوند
بباید دیو را در بند کردن
بامیدی وراخرسند کردن
❈۵❈
شریعت حفظ اهل این جهانست
بمعنی در حقیقت پاسبانست
بگویم با تو ارکان شریعت
چه دارد معنی هر یک حقیقت
❈۶❈
بمغزش در حقیقت ره نماید
در معنی به رویت او گشاید
باول باز گویم از شهادت
نمایم آنگهی راه عبادت
❈۷❈
شهادت این بود ای مرد آگاه
که برداری وجود خویش از راه
کنی نفی وجود جمله اشیاء
ندانی هیچ غیر از حق تعالی
❈۸❈
شوی از نور او دانا و بینا
به نور او شناسا باشی او را
بدانی مظهر انوار یزدان
شوی اندر ره معنی خدا دان
❈۹❈
طهارت آن بود کو داشتی پیش
که دین پنداشتی او را از آن پیش
کنی کوتاه دست از وی بیکبار
شوی از هرچه غیر اوست بیزار
❈۱۰❈
دل و دستی که آن فرسوده کردی
بغیر دین حق آلوده کردی
به آب حلم باری شست و شوئی
کنی از بهر جمله گفت و گوئی
❈۱۱❈
که باشد قبلهٔ حق پیر آگاه
که او مقصود باشد اندرین راه
چو قبله یافتی آنگه نماز است
نهادن بر زمین روی نیاز است
❈۱۲❈
نماز تو بود فرمان آن پیر
تو آن را خواه نیک و خواه بد گیر
بهر امری که فرماید چنان کن
همان ساعت هماندم آنچنان کن
❈۱۳❈
ز مرد وقت اگر فرمان پذیری
کنی درماندگان را دستگیری
نباشی یک زمان بی ذکر الله
بذکرش باشی اندر گاه و بیگاه
❈۱۴❈
نماز تو درست آنگاه باشد
که در دل ذکر الا الله باشد
نماز تو بود آنگه نمازی
که از غیرش بیابی بی نیازی
❈۱۵❈
بروزه نیز باید بود مادام
نهاده مهر بر لب صبح تا شام
مگو اسرار حق بی امر و فرمان
کجادانند دیوان قدر قرآن
❈۱۶❈
نباید غیبت اخوان دین کرد
بدیشان خویش را باید قرین کرد
بدرویشان بباید بود ملحق
سخن پیوسته باید گفت از حق
❈۱۷❈
نباید جز حدیث دین نمودن
همیشه گفتگوی حق شنودن
بپا هرگز نباید رفت جائی
که در آنجا نباشد آشنائی
❈۱۸❈
بپوشان عیب کس را برنگیری
خطاهای کسان را در پذیری
زکوة مال میدانی کدام است؟
بده از مال خود حق امام است
❈۱۹❈
شفیع خویش سازی مصطفی را
ز مال خود دهی حق خدا را
بود در مال تو حق امامت
که گیرد دستت او اندر قیامت
❈۲۰❈
به درویشان ره حقی دهی هم
ترا از آنچه بود از بیش و از کم
نداری باز از حق آنچه داری
سراسر آنچه داری در سپاری
❈۲۱❈
حجاب تست در معنی زروجاه
حجاب خویشتن بردار از راه
دگر خواه آنکه ره در پیش گیری
بسوی حق سفر در خویش گیری
❈۲۲❈
ببّری از خود و با او کنی وصل
بحق رفتن همین معنیست در اصل
قدم بیرون نهی از عالم گل
روان گردی بسوی خانهٔ دل
❈۲۳❈
کنی آن خانه را خالی ز اغیار
در آن خانه نگنجد غیر دلدار
در آن خانه کند آن یار منزل
به نور او شوی آنگاه واصل
❈۲۴❈
شوی اندر حقیقت همچومنصور
انا الحق گوئی و گردی همه نور
نماند در وجودت هیچ آثار
همه او باشداندر عین دیدار
❈۲۵❈
همه او باشد و دیگر همه هیچ
کنون عطار این طومار در پیچ
دگر پرسی چرا انسان فنا شد؟
چه فرمان یافت زین عالم کجا شد؟
کامنت ها