عطار:ز رب العزه اندر خواست داود که حکمت چیست کامد خلق موجود
❈۱❈
ز رب العزه اندر خواست داود
که حکمت چیست کامد خلق موجود
خطاب آمد که تا این گنج پنهان
که این ماییم بشناسند ایشان
❈۲❈
چو از بهر شناسایی گنجی
بگلخن سر فرو آری برنجی
اگر چشم دلت بیننده بودی
ترا بینندگی زیبنده بودی
❈۳❈
ز نور چشم سر چیزی نیاید
دلت را نور چشمی می‌بباید
که عیسی را و خر را چشم سربود
ولی چشم دل عیسی دگر بود
❈۴❈
اگر هرگز دلت را دیده بودی
عجایبهای این ره دیده بودی
اگر چه وصف آن عمری شنیدی
نیاری فهم کردن چون بدیدی
❈۵❈
اگر هر دم حضورش را بکوشی
زواسجد و اقترب تشریف پوشی
اگر عهد ازل را آشنایی
از آن حضرت چرا گیری جدایی
❈۶❈
بمعنی باز جان را آشنا کن
سزای قرب دست پادشا کن
که چون از طبل باز آواز آید
ز شوق آن باز در پرواز آید
❈۷❈
چو بی دل گردد و بی جان نشیند
همه بر ساعد سلطان نشیند
ولی تا باز را در سر کلاه است
کجا درخورد دست پادشاه است
❈۸❈
چو راه آموزد و بیننده گردد
ز دست پادشاه دل زنده گردد
بداند باز در اعزاز مانده
که زین پیش از چه بود او بازمانده
❈۹❈
ولی گر بازت اینجا باز ماند
شه او را پیش خود چون بازخواند
اگر این باز پروردی باعزاز
باعزازی بدست شه رسد باز
❈۱۰❈
وگرنه خود جواب تو دهد شاه
زهی حسرت که از شه بینی آنگاه
کامنت ها