عطار:چنین گفت آن بزرگ برگزیده که جنت این زمان هست آفریده
❈۱❈
چنین گفت آن بزرگ برگزیده
که جنت این زمان هست آفریده
ولی آنگه شود جنت تمامت
که در جنت شوند اهل قیامت
❈۲❈
اگر پیدا شود حوری بدنیا
شوند این خلق بیهش تا بعقبی
نداری تاب آن امروز اینجا
که بینی حور روح افروز اینجا
❈۳❈
زهی قوت که اندر جانت باشد
که فرداتاب صد چندانت باشد
تویی آن نقطهٔ افتادهٔ فارغ
که اندر خلد خواهی گشت بالغ
❈۴❈
بلوغ اینجاست در عقبی طهورش
دلت اینجاست در فردوس نورش
در و دیوار جنت از حیاتست
زمین و آسمان او نجاتست
❈۵❈
درختش صدق و اخلاص است و تقوی
همه بار درخت اسرار معنی
درخت طیبه آنجا بروید
که دست و پا سخن آنجا بگوید
❈۶❈
نه سید گفت کاینجانیک بختی
بیک نیکی نشاند آنجا درختی
نه آنجا اقربا ماند نه اسباب
که فرزند عمل باشند انساب
❈۷❈
بسا مردا که او اب الصلاتست
بسا زن کان زمان اخت الزکاتست
نه در دل بگذرد کان خود چه سانست
نه درجان آیدت کین از جهانست
❈۸❈
همه عالم ز حوران میزند جوش
چو ناخن زندهاند ایشان و خاموش
در و دیوار ایشانند جمله
ولی در پرده پنهانند جمله
❈۹❈
زمینها و آسمانها پر فرشتهست
تو کی بینی که چشم تو سرشتهست
هر آنگه کز سرشت آیی برون تو
ببینی هر دو عالم را کنون تو
❈۱۰❈
شود معنی هر چیزی ترا فاش
چه میگویم یکی میدانیی کاش
حیات لعب و لهوست اینچ دیدی
حیوه طیبه نامی شنیدی
❈۱۱❈
حیات ای دوست تو بر تو فتادست
بهر تویی درون نوعی نهادست
الست آنگه که بشنودی که بودی
نبودی بود بودن کان شنودی
❈۱۲❈
حیاتی داشتی آنگه کنون هم
ببین کین دو حیاتت هست چون هم
ترا چون از یکی گفتن خبر نیست
وزان نوع حیاتت هیچ اثر نیست
❈۱۳❈
چو از نطق و حیاتت بی نشانی
حیوه و نطق ذره چون بدانی
میامرزاد یزدانش بعقبی
که گوید فلسفهست این گونه معنی
❈۱۴❈
ز جامی دیگرست این گونه اسرار
ندارد فلسفی با این سخن کار
محقق این بچشم تیز بیند
دو عالم را بکل یک چیز بیند
❈۱۵❈
همه عالم ببیند بند بوده
کند آن بند بوده جمله سوده
دهد بر باد تا پیچش نماند
چو هیچی باشد او هیچش نماند
❈۱۶❈
کسی کین دید و چشمش این صفا یافت
بنور صدر عالم مصطفی یافت
ز کونین ارشوی پاک و مجرد
نیاید راست بی نور محمد
❈۱۷❈
اگر راه محمد را چو خاکی
دو عالم خاک تو گردد ز پاکی
ز قول فلسفی گو دور میباش
ز عقل و زیرکی مهجور میباش
❈۱۸❈
بعقل ار نقش این اسرار بندی
میان گبر کان زنار بندی
ورای عقل چندان طول بیش است
که بعد و هم را در غور بیش است
❈۱۹❈
چو جز در زیرکی نبود ترا دست
ز کوزه آن تراود کاندرو هست
بگویم اعتقاد خویش با تو
اگرچه کی شود این بیش باتو
❈۲۰❈
همان مذهب که مشتی پیرزن داشت
مرا آن مذهبست اینک سخن راست
بسی بشناس و چون من کرد عاجز
علی الحق این بود دین عجایز
❈۲۱❈
بکل آن پیرزن دادست اقرار
ترا در ره بهر جزویست انکار
جو تو بی علت چون و چرایی
اگر آیی تو بی علت نیایی
کامنت ها