عطار:یکی مفلوج بودست و یکی کور از آن هر دو یکی مفلس دگر عور
❈۱❈
یکی مفلوج بودست و یکی کور
از آن هر دو یکی مفلس دگر عور
نمییارست شد مفلوج بی پای
نه ره میبرد کور مانده بر جای
❈۲❈
مگر مفلوج شد بر گردن کور
که این یک چشم داشت و آن دگر زور
بدزدی برگرفتند این دو تن راه
بشب در دزدیی کردند ناگاه
❈۳❈
چو شد آن دزدی ایشان پدیدار
شدند آن هر دو تن آخر گرفتار
از آن مفلوج بر کندند دیده
شد آن کور سبک پی، پی بریده
❈۴❈
چو کار ایشان بهم بر مینهادند
در آن دام بلا با هم فتادند
چو جان روی و تن روی دورویند
اگر اندر عذابند از دو سویند
❈۵❈
چو محجوبند ایشان در عذابند
میان آتش سوزان خرابند
عذاب عاشقان نوعی دگردان
وز آن بسیار کس را بی خبر دان
❈۶❈
عذاب جان عاشق از جمالیست
که جان را طاقت آن چون محالیست
اگر فانی شود زان رسته گردد
بقایی در فنا پیوسته گردد
❈۷❈
مثالی گفت این را پیر اصحاب
که دریایی نهی بر پشته آب
مثالی نیز پروانه ست و آتش
که نارد تاب آتش جان دهد خوش
❈۸❈
ز نور آن همه عالم بیفتد
بریزد کوه و موسی هم بیفتد
اگر تو خو کنی بی تو در آن نور
بدان نزدیک باشی و از آن دور
❈۹❈
چنان کان طفل را غواص دانا
بصد لطفش فرود آرد بدریا
که تا آن طفل با دریا کند خوی
مگر داند شد از دریا گهر جوی
❈۱۰❈
چو پیدا شد جمال یوسف از دور
جهان چون مصر جامع گشت از نور
زنان مصر چون رویش بدیدند
بیک ره دستها بر هم بریدند
❈۱۱❈
ز بیهوشی چنان گشتند دل سوز
که نامد یادشان از قوت چل روز
زلیخا گم نشد درکار او زود
که او خو کرده دیدار اوبود
❈۱۲❈
ببین آخر که آن پروانه خوش
چگونه میزند خود را بر آتش
چو از شمعی رسد پروانه را نور
درآید پرزنان پروانه از دور
❈۱۳❈
ز عشق آتشین پروا نماند
بسوزد بالش و پروا نماند
اگرچه چون بسوزد سود بیند
ولیکن هم ز آتش دود بیند
❈۱۴❈
درین دیوان سرای ناموافق
چو پروانه نبینی هیچ عاشق
چنان درجان او شوقیست از دوست
که نه از مغز اندیشد نه از پوست
❈۱۵❈
چو لختی پر زند در کوی معشوق
بسوزد در فروغ روی معشوق
خدایا زین حدیثم ذوق دادی
چو پروانه دلم را شوق دادی
❈۱۶❈
چو من دریای شوق تو کنم نوش
ز شوق تو چو دریا میزنم جوش
ز شوقت آمدم در عالم خاک
ز شوقت میروم با عالم پاک
❈۱۷❈
ز شوقت در کفن خفتم بنازم
ز شوقت در قیامت سر فرازم
اگر هر ذرهٔ من گوش گردد
ز شوق نام تو مدهوش گردد
❈۱۸❈
اگر هر موی من گردد زبانی
نیابد جز ز نام تو نشانی
گر از هر جزو من چشمی شود باز
نبیند جز ترا در پرده راز
❈۱۹❈
گر از من ذرهٔ ماند و گر هیچ
ترا خواند ترا داند دگر هیچ
کامنت ها