عطار:چو دولت همنشین مرد باشد همیشه او قرین درد باشد
❈۱❈
چو دولت همنشین مرد باشد
همیشه او قرین درد باشد
چو درد دین نماید وی ترا راه
شوی از خواب غفلت زود آگاه
❈۲❈
پدید آید ترا در سینه شوقی
که یابد نفس تو زان شوق ذوقی
پس آنگه شوق و ذوقت سوز گردد
شبت زان سوز همچون روز گردد
❈۳❈
شوی طالب که تا خود کیستی تو
درین دنیا ز بهر چیستی تو
شب و روزت بود این درد دایم
وجود تو بود زین درد قایم
❈۴❈
مشایخ درد دین دانند این درد
کنند از جمله آلایش ترا فرد
عجب دردیست این درد مبارک
بود در خورد هر مرد مبارک
❈۵❈
مبادا هیچکس زین درد خالی
که ماند از سعادت فرد و خالی
دوای جملهٔ انسی و جنی
همین درد است میباید که دانی
❈۶❈
خوشا دردا که آخر او دوا شد
تمامت رنجها را او شفا شد
همان دل کو ز دین بی درد باشد
یقین دان کو ز معنی فرد باشد
❈۷❈
درونت گر دمی از وی جدا شد
بصد گونه بلاها مبتلا شد
اگرچه نفست از وی در عذابست
ولیکن جان و دل را فتح بابست
❈۸❈
چو درد دین ترا در دل اثر کرد
ز خویشت خواجگی باید بدر کرد
بباید یک نظر کردن در آفاق
تفکر کردن اندر عهد و میثاق
❈۹❈
پس آنگه زان نظر باید بریدن
تمامت پرده هستی دریدن
بفکرت باید اندر خود نظر کرد
پس آنگه بیخود اندر خود سفر کرد
❈۱۰❈
چو آن چیزی که تو جویای آنی
برون از تو نباشد تا تودانی
در آفاقش نیابی گرچه جوئی
ولی در خود بیابی گر بجوئی
❈۱۱❈
ولی تنها ندانی کار کردن
بباید این سفر ناچار کردن
بخود گر برنشینی گم کنی راه
بدان این تا نیفتی در بن چاه
❈۱۲❈
بسا طالب که بر خود برنشستند
تمامت راه را بر خود ببستند
نشاید بیدلیلی رفتن این راه
که درهومنزلش باشد دو صد چاه
❈۱۳❈
در آن هر یک بود غولی خطرناک
شده در رهزدن گستاخ و چالاک
بآواز خوشت خواند فراچاه
نهد بر دست و پایت بند از آن چاه
❈۱۴❈
در آنچاه طبیعت ار بمانی
شود یکباره تلخت زندگانی
بباید رهبر چابک طلب کرد
که او داند ترا در ره ادب کرد
❈۱۵❈
برایش خویشتن تسلیم میکن
رسوم و راه از آن تعلیم میکن
شریعت ورز باشد مرد هشیار
شده مکشوف بروی جمله اسرار
❈۱۶❈
قدم اندر شریعت داشته او
نه هرگز سنتی بگذاشته او
نکرده یک نفس با او مدارا
همه آفاق بر وی آشکارا
❈۱۷❈
شده او مطمئن اندر همه حال
بکرده ترک نفس و جاه با مال
نه هرگز ره زده بر وی هوائی
نه صادر گشته زاعمالش ریائی
❈۱۸❈
گذشته از مقامات و ز تلوین
شده قایم بحالات و بتمکین
منازل قطع کرده ره بریده
تمامت پردهٔ هستی دریده
❈۱۹❈
اجازت یافته در کارها او
بجان ودل کشیده بارها او
علوم ظاهر و باطن برش جمع
گدازان گشته اندر راه چون شمع
❈۲۰❈
که تا با او دراین ره در بدایت
بنور شمع او یابی هدایت
صلاح کار او یکسر بجوید
ز نفست زنگ خود بینی بشوید
❈۲۱❈
ترا در ره بهمّت پاس دارد
منازل یک بیک بر تو شمارد
بگوید آفت هر منزلی چیست
همان همره ترا در هر قدم کیست
❈۲۲❈
نشان قرب و بعدو وصل هجران
از آن یکسر بیاموزی او ای جان
چو دولت پایمرد کار باشد
همان بخت تو هر دم یار باشد
❈۲۳❈
بدست آور چنین صاحب دلی را
که بگشائی ازو هر مشکلی را
همان چیزی که فرماید تو زنهار
بجان و دل کن استقبال آن کار
❈۲۴❈
ز دست ظاهر او خرقه در پوش
بباطن رو بجان و دل همی کوش
کامنت ها