عطار:ز عهد خویش داد خویش بستان اگر غافل شوی باشی چو مستان
❈۱❈
ز عهد خویش داد خویش بستان
اگر غافل شوی باشی چو مستان
نفسهای تو معدود است یکسر
کند بر هر یکی حکمی بمحشر
❈۲❈
موزع کن بخود اوقات و ساعت
بروز و شب بانواع عبادت
بشرط آنکه چون کوشیده باشی
بجد و جهد خود پوشیده باشی
❈۳❈
مکن بعد از فریضه هیچ کاری
مگر باری که برداری ز یاری
چو خدمت هست ترک نافله گوی
بخدمت بردهاند از هر کسی گوی
❈۴❈
بخدمت کوش تا یابی تو حرمت
بخدمت مرد گردد اهل صحبت
بهین جمله خدمتهاست خدمت
سر جمله سعادتهاست خدمت
❈۵❈
یقین میدان شهی یابی ز خدمت
نجات از گمرهی یابی زخدمت
سلوک راه و معراج معانی
شود پیدا ز خدمت تا که دانی
❈۶❈
منه منت به پیش راه درویش
مقامی نیست نک این باب اندیش
چنان خدمت کن ای یار یگانه
که منّت بر تو باشد جاودانه
❈۷❈
چو خدمت کردی و منت نهادی
یقین آن رنج را بر باد دادی
چو برگ منتی دیدی تو برخیز
از آن صحبت بپای جهد بگریز
❈۸❈
کزان صحبت نیابی هیچ کاری
بجز ضایع گذشتن روزگاری
بدان در راه صحبت بس خطرهاست
نفسها را بصحبت بس اثرهاست
❈۹❈
بد افتد مر ترا از بد قرینت
اگر یک دم بود او هم نشینت
در آن یک دم خرابیها نماید
که شرح آن بگفتن در نیاید
❈۱۰❈
اگر هم صحبت نیکست در راه
فزاید مر ترا در صحبتش جاه
چو قدر صحبت او را بدانی
چشی زان صحبت آب زندگانی
❈۱۱❈
گر آن صحبت دمی معدود باشد
از آن هم صحبتش مسعود باشد
مثال کیمیا دان صحبت چند
که بر افعال و اعمال تو افکند
❈۱۲❈
تمامت را برنگ خود برآرد
بتوبه روز بدبختی سرآرد
بجان و جاه و مال ای مرد درویش
که تا تو داده باشی داد صحبت
❈۱۳❈
تقرب کن تو با همصحبت خویش
بود بر جا همان بنیاد صحبت
منه تفضیل خود را بر یکی مور
کز آن معنی شود چشم دلت کور
❈۱۴❈
اگر فضلی شناسی خویشتن را
بود بر تو فضیلت اهر من را
بخود گر زانکه داری نیک ظن را
همان قدری شناسی خویشتن را
❈۱۵❈
ز تو بیقدر تر اندر دو عالم
نباشد هیچکس ز اولاد آدم
ز رحمت باشی الحق بیکرانه
چو کردی خویش بینی در میانه
❈۱۶❈
نظر بر فضل او میدار دائم
بلطف حق درین ره باش قائم
که کردارت بکاری باز ناید
تمامی کارت از فضلش گشاید
❈۱۷❈
همی کن کار و بفکن از نظر دور
که تا باشی از آن پیوسته مسرور
بدست و کسب خود میکن تو کاری
که راحت میرسد از تو بیاری
❈۱۸❈
سئوال و خواستن رادر فرو بند
که بگشاید از این معنی دو صد بند
مگر گردی تو حاجتمند مطلق
سئوالی کرد شاید از در حق
❈۱۹❈
که باشی اندر و دور از ذخیره
شود مرد از ذخیره سخت خیره
مخور جز بر ضرورت لقمه وقف
صفا هرگز نیارد لقمه وقف
❈۲۰❈
بود مردار مال وقف پیشم
بود این مرتبه آئین و کیشم
مدار از کس دریغی لقمهٔ خویش
اگر باشد شه و ورهست درویش
❈۲۱❈
که وقت احتیاج آب و نانی
بود یکسان شهی و پاسبانی
ولیکن صحبت از هر کس نگهدار
ز بد صحبت فرو بندد ترا کار
❈۲۲❈
بدستت گرفتد وقتی دو تا نان
بنه نانی از آن برخوان اخوان
چو مردی هر دو را ایثار کن زود
اگر در دست داری خرج کن زود
❈۲۳❈
در آن وجهی که صاحب شرع فرمود
خدا گردد از این ایثار خوشنود
تو برگ مرگ از قرآن همی ساز
که تا کارت بود پیوسته با ساز
❈۲۴❈
حدیث و نص را نیکو نگهدار
بشرط آنکه آری هر دو در کار
اگر بیکار مانی این و آن را
یقین دان خصم کردی هر دو آن را
❈۲۵❈
شفیعت خصم گردد در قیامت
ندارد سود آنگاهی ندامت
کامنت ها