عطار:بپای عشق باید رفتن این راه بنور علم شاید رفتن این راه
❈۱❈
بپای عشق باید رفتن این راه
بنور علم شاید رفتن این راه
بمقصد چون رسی هر دو رمیدند
ترا بی هر دو اندر خود کشیدند
❈۲❈
چو علم کسبیت کردند غارت
ترا بخشند علمی از اشارت
عبارت زان لدنی کرد دانا
اگر مکشوف گردد جمله اشیاء
❈۳❈
حیات جملهٔ اهل معانی
از آن علمست میباید که دانی
شوی زنده بدو از خویش مرده
نگیرد بر تو زان سر هیچ خورده
❈۴❈
نباشد مرد را نزدیک تو بار
همیشه زنده مانی اندران کار
ترا رخصت بود اندر خرابی
بسا گنج معانی را که یابی
❈۵❈
تو عالی همتی شو بشنو ای یار
بود عالی همم پیوسته ز ابرار
چوداری همتی ره بیشتر رو
قدم از خود کن و بیخویش درشو
❈۶❈
که تا ملک خرابی را به بینی
جگرهای کبابی را به بینی
چو گردی کافر ای یار موافق
شوی آنگاه در اسلام صادق
❈۷❈
خراباتی شوی میخوارگردی
ز علم و عقل خود بیزار گردی
چه دانی تا خرابی خود چه جایست
که علم و عقل بر آنجا بپایست
❈۸❈
اگر ملک خرابی باز یابی
مقام فخر و عز و ناز یابی
نشان جمله معلوم ای برادر
چو صاحب دل شوی دانی تو یکسر
❈۹❈
ببخشد عالمی گر زانکه خواهی
ولی خواهش کند اینجا تباهی
شناسای معانی بس نهان است
که آن معنی ورای جان جانست
❈۱۰❈
اگر رمزش ازین معنی بدانی
ترا بهتر ز گنج شایگانی
بخواهم گفت رمزی زین خرابی
که تا ذوقی ازین معنی بیابی
❈۱۱❈
مرادم زین خرابی بیخودی دان
نه عصیان کردن و کار بدی دان
همان کافر شدن در بینش خویش
اگرمردی درین معنی بیندیش
❈۱۲❈
شراب نیستی رانوش کردن
وجود خود زخود بیهوش کردن
کند اعمال و ناکرده شمارد
نظر بر گفت و کرد خود ندارد
❈۱۳❈
شراب نیستی را چون کند نوش
شود از شوق حق حیران و مدهوش
وجود اودل و دنیا ندارد
سر همت به عقبی در نیارد
❈۱۴❈
ز بیخوشی نداند پیش و پس را
بجز موئی ندارد هیچ کس را
چو بیخود شد دگر کس را نه بیند
مقام نیستی را بر گزیند
❈۱۵❈
بساط هستی خود در نوردد
که تا زنده بود گردش نگردد
بدنیا در ندارد کار و باری
نه از اعمال دارد اختیاری
❈۱۶❈
مجرد گردد از جمله علایق
نیامیزد زمانی با خلایق
گر او را خود دو صد فرزند باشد
بدل زان جمله بی پیوند باشد
❈۱۷❈
بود ثابت قدم در شرع دائم
بامر و نهی در پیوسته قائم
خرابات اهل دین این کار گویند
که ترک نفس و کار و بار گویند
❈۱۸❈
بهر جائی خرابی را که گویم
بگرد این معانی دان که پویم
اگر زینسان خراب و بینوائی
نظر با تو کند در تنگنائی
❈۱۹❈
همان آن یک نظر از روی بینش
ترا بهتر ز جمله آفرینش
همیشه آن نظر را باش طالب
که تا گردد محبت بر تو غالب
❈۲۰❈
بحالت گر یکی ز ایشان نظر کرد
تمامت هستی از ذاتت بدر کرد
رساند تا بعلیین کلاهت
جهان را آرد اندر زیر جاهت
❈۲۱❈
مشو تو منکر احوال ایشان
که تا یابی نصیب از حال ایشان
اگر منکر شوی حالت تباهست
از آن روی دلت یکسر سیاه است
❈۲۲❈
بود انکار ایشان عین خذلان
مبادا هیچکس در شین خذلان
نباشد یاد ایشان هرگز از خود
نخواهد هیچکس را ذرهٔ بد
❈۲۳❈
مرید و منکر و احرار و اغیار
همه از روی شفقت جمله را یار
بجز حضرت کس ایشان را نداند
خرد از وصف ایشان خیره ماند
❈۲۴❈
تو این نکته بعقل اندر نیابی
که عقل تو کند آنجا خرابی
تو مشنو نکتهٔ پیران یونان
نه قول این خدا دوران دو نان
❈۲۵❈
که بنهد ماورای عقل طوری
کند بر حال خو زین گفته جوری
ولایت برتر از طور عقول است
ازین معنی که عقلت بوالفضول است
❈۲۶❈
ولایت عالم عشق است میدان
که عقل آنجا بود مدهوش و حیران
چه نسبت عقل را با عشق جانا
نداند این سخن جز مرد دانا
❈۲۷❈
بود پوشیده راز عشق بر عقل
نیاید راست ساز عشق بر عقل
بدرویشی فرو آید سر عقل
که ذل و مسکنت شد درخور عقل
❈۲۸❈
مذلت جوید و بیچارگی فقر
ز خان و مال خود آوارگی فقر
نه در اصل سخن باشد خطائی
نیاید رفتن ازجائی بجائی
❈۲۹❈
اگر بحثی رود اندر معانی
حقیقت شرع باشد تا که دانی
اگر در شیوهٔ فقر و فقیری
سخن گویم بسی بر من نگیری
❈۳۰❈
هر آن چیزی که باشد خارج از شرع
بکاری باز ناید اصل تافرع
بلی باید که معنی بین بود مرد
درون او بود مستغرق درد
❈۳۱❈
کسی کو اهل این اسرار باشد
درونش را بمعنی کار باشد
چو چشم معنیش کج بین شد ای یار
معانی جمله کج پندارد اغیار
❈۳۲❈
چو من تازی سخن باشم تو رازی
میان ما نباشد کارسازی
ازین معنی نهم بر هم دهن را
ز نوعی دیگر آغازم سخن را
کامنت ها