عطار:درود از حضرتش بر جان آن کس که نامد در جهان مانند او کس
❈۱❈
درود از حضرتش بر جان آن کس
که نامد در جهان مانند او کس
ملایک تا بشر جمله طفیلش
نبوده با کسی پیوند و میلش
❈۲❈
مهین و برترین آفرینش
سر و چشم خرد را تاج و بینش
خرد دانا بنور روی او شد
معطر از نسیم کوی او شد
❈۳❈
زمین و آسمان و عرش و کرسی
بهشت ودوزخ و جنی انسی
ز بهر اوست بشنو از دل پاک
بدین روشن دلیلی هست لولاک
❈۴❈
مرفه انبیا در زیر جاهش
مشرف اولیا از خاک راهش
بجودش انبیا گشتند محتاج
ز گفتش اولیا بر سر نهند تاج
❈۵❈
فتوح انبیا و اولیا زوست
چگویم گر بدانی جمله خود اوست
درین عالم هر آنکو برتری یافت
ز خاک درگه او سروری یافت
❈۶❈
ازان از آفرینش برتر آمد
که بر جمع دل او سرور آمد
شنیدی در شب اسری کجا شد
همه تابع بدند او مقتدا شد
❈۷❈
گهی کرد او بیک انگشت چون سیم
بشمشیر اشارت مه بدو نیم
دلیل معجزش گه سوسماری
گهی بد عنکبوتش پرده داری
❈۸❈
بمعنی بد مقدم بر همه کس
اگرچه صورت او آمد از پس
هنوز آدم میان آب و گل بود
در آن حضرت بجان حاضر بدل بود
❈۹❈
بصورت آدم او را گر پدر بود
بمعنی او پدر آدم پسر بود
عملها را بحضرت رابطه اوست
اگر مقبول گردد واسطه اوست
❈۱۰❈
برای حمد حق او در خور آمد
تمامت رهروان را بر سر آمد
محمد نام او دان در شریعت
که تا نامش بدانی در حقیقت
❈۱۱❈
خدا را در الوهیت احد خوان
نبی را در عبودیت یکی دان
چو حق اندر خدائی فرد وداناست
نبی در بندگی بیمثل و همتاست
❈۱۲❈
تو تقریر معانی کن درین کار
بجان و دل معانی گوش میدار
معانی را مهم وقت خود دان
که معنی از تو میجویند مردان
❈۱۳❈
ازان حالت بخود چون بازگشتم
بمعنی با خرد همراز گشتم
بجان گفتم شدم منقاد رایش
سرم بادا فدای خاک پایش
❈۱۴❈
منم ذره وجود او چو خورشید
دل و جانم از آن حضرت پر امید
وجود ذرهام گر شد هویدا
هم ازخورشید ذاتش گشت پیدا
❈۱۵❈
چو یکسر عالم معنی گرفتم
بدورانی برو ناید شگفتم
وگرنه هیچکس را درپذیرد
وجود ذرهٔ عالم بگیرد
❈۱۶❈
سخن زانجاست ای مرد یگانه
بهانه دان مرا اندر میانه
بجان و دل شنو از من تو مطلق
نگوید کس سخن زین بهتر الحق
❈۱۷❈
سخن بی طرز او ناساز آید
اگر گوئی بکاری باز ناید
اگر بر طرز او گوئی سخن را
دو صد طعنه زند درّ عدن را
❈۱۸❈
اجازه چونکه شد از حضرت پاک
همی گویم سخن گستاخ و چالاک
چو زانحضرت اجازت شد چه باکم
نکو آید سخن از طبع پاکم
❈۱۹❈
چو از غیبست پس بی عیب باشد
کسی داند که مرد غیب باشد
چنان گویم که هر عارف که خواند
نثار جان و دل بر وی فشاند
❈۲۰❈
چو عالی قیمت آمد مرد معنی
نچیند هرگز الا درد معنی
سخن گوراست اندر معنی خویش
که جویای معانی گشت درویش
❈۲۱❈
سخن را چون معانی راست باشد
ز گوینده چرا واخواست باشد
بلی اهل سخن باید که خواند
که تا مقصود گوینده بداند
❈۲۲❈
کسی کاهل سخن نبود بخندد
ز تو هر کس سخن را کی پسندد
چو او نااهل باشد وقت او خوش
ز انکارش نباید شد مشوش
❈۲۳❈
اگر با هندوئی گوئی بتازی
بخندد بر تو و گیرد ببازی
نباید شد بانکار وی از جای
که او سرباز مینشناسد از پای
❈۲۴❈
کسی کو زین سخن بیگانه باشد
بر او سر بسر افسانه باشد
مرنج از وی که هست او مرد عادت
نیاید مستعد این سعادت
❈۲۵❈
سعادت در ازل مقسوم کردند
مگر او را ازو محروم کردند
شقاوت بر شقی شیرین چنانست
که گوید صد رهش خوشتر زبانست
❈۲۶❈
عبارت جوی خواند خندد این شعر
یقین دانم که او نپسندد این شعر
بود اهل تکلف را عبارت
که باشد دائماً اندر عمارت
❈۲۷❈
خراب آباد شد طبع وی از پیش
عبارت ناید از وی هیچ مندیش
ز درویشان عبارت کس نجوید
خرابی را عمارت کس نجوید
❈۲۸❈
عبارت در سخن وانگاه درویش
مگر آنکس که باشد رهزن خویش
مقفی گر نباشد بیتکی چند
چو عذرش گفته شد آنرا تو مپسند
❈۲۹❈
نباشم جاهل وزن و قوافی
درین شیوه مرا طبعی است کافی
ولی چون اختیارم یار نبود
مرا با لفظ و صورت کار نبود
❈۳۰❈
معانی بین که چون درّ ثمین است
محقق را همه مقصود اینست
من از انکار اغیاران سرمست
بخواهم رفتن ای جان و دل از دست
❈۳۱❈
اگر منکر و گر باشد مریدم
ز قول و فعل هر دو مستفیدم
ز ظن حاسد و از طعن جاهل
نشد ایمن یقین دان هیچ عاقل
❈۳۲❈
وصیت کردم ای یار یگانه
که از نااهل پوشی این ترانه
تو جوهر رابنزد جوهری بر
که باشد او بجان جویای جوهر
❈۳۳❈
اگر اهلت بدست افتد همی خوان
که باشد نزد او شیرین تر از جان
وگر نااهل باشد پوش از او راز
مده گنجشک راتو طعمهٔ باز
❈۳۴❈
بدان از جان و دل ای طالب راه
که تا گردی ز سرّ کار آگاه
کامنت ها