عطار:در آن شب خواجهٔ ما شد بمعراج نهاد او بر سرش از بندگی تاج
❈۱❈
در آن شب خواجهٔ ما شد بمعراج
نهاد او بر سرش از بندگی تاج
درون پرده دید ارواح جمعی
شده ازنور تابان همچو شمعی
❈۲❈
جمال معنیش منظور ایشان
شده از نیستی در خاک راهش
همه گشته ز جمعیت چو یک جان
بفقر و مسکنت درگشته اخوان
❈۳❈
همه از روی معنی گشته یک رنگ
همه فارغ شده از نام و از ننگ
همه حیران وقت لی مع الله
درون پردهٔ اسرارشان راه
❈۴❈
همه در عشق صاحب درد گشته
محبت را بجان در خورد گشته
همه محبوب درگاه الهی
همه مقصود صنع پادشاهی
❈۵❈
همه اندر کشیده میل ما زاغ
محبت برکشیده جمله را داغ
همه در نیستی فقر مسکین
شده آزاد از تلوین و تمکین
❈۶❈
بداده جمله را پوشیده ز آغاز
بخلوتخانه اسرار خود باز
شده فانی ز خود باقی بمحبوب
همه هم طالب و هم گشته مطلوب
❈۷❈
ز غیرت یافته هر یک نصیبی
بقرب اندر شده هر یک قریبی
ز دل تابع شده او را هم ازجان
نه معجز خواسته هرگز نه برهان
❈۸❈
ندا آمد ز درگاه الهی
که ای مقصود صنع پادشاهی
همین جمعند خاص صحبت تو
عطاها یافته از حرمت تو
❈۹❈
همه از نور خود موجود گشته
از آن نورند خود مسعود گشته
بصورت جمله مسکینندو درویش
بمعنی جمله بی پیوند و بی خویش
❈۱۰❈
خوش آمد خواجه را زان جمع پرنور
شده اندر محبت مست و مخمور
بفقر و مسکنت چون دیدشان جمع
همه گشته بمعنی چون یکی شمع
❈۱۱❈
چو دید آن عهد و آن میثاق ایشان
بصورت نیز شد مشتاق ایشان
در آن مجمع نمود از ذوق شوقی
که شد در جان هر یک همچو طوقی
❈۱۲❈
بکرد از لطف خود سردار اکرم
با خوانیت ایشان رامکرم
تشرف یافتند ایشان بدین نام
از آن نسبت برآمد جمله را کام
❈۱۳❈
شراب فقر بی ایشان نخورد او
بایشان و همه کس بخش کرد او
بمسکینی چو ایشان را لقب دید
همه افعالشان عین ادب دید
❈۱۴❈
بحاجت صحبت ایشان زحق خواست
که تا گردد تمامت کارشان راست
بصورت چونکه باز آمد ز معراج
بجودش هر دو عالم گشته محتاج
❈۱۵❈
ز ذوق صحبت ارواح ایشان
نمیشد نزد نزدیکان و خویشان
ندا آمد که ای شهباز حضرت
بگوش سرشنیده راز حضرت
❈۱۶❈
وجود تو ز بهر خاص و عام است
ز جودت کار جمله با نظام است
بصورت اهل صورت را نگهدار
که ما تا خود ترا آریم در کار
❈۱۷❈
بمعنی یار غار اهل دل باش
بهمت پاسدار اهل دل باش
چو خواهی صحبت ارواح ایشان
که گردی مستفیض ز اشباح ایشان
❈۱۸❈
همان صحبت حوالت با نماز است
در آن حالت که ما را با تو راز است
چو معراج نماز آغاز کردی
در آن ساعت هزاران ناز کردی
❈۱۹❈
ز جان چون راز حضرت میشنیدی
همه ارواح ایشان جمع دیدی
شدی چشم دلش روشن بدان جمع
که بودندی ز نورش گشته چون شمع
❈۲۰❈
بدی معلومش از نور نبوت
که هستند جملگی اهل فتوت
ز جاهش جمله صاحب جاه گشته
تمامت خاص آن درگاه گشته
❈۲۱❈
پناه امت بیچاره باشند
تمامت را بجان غمخواره باشند
شود از جاه ایشان فتنهها دفع
بیابد امتان از جودشان جمع
❈۲۲❈
چو معراج نماز او ضرورت
بدی عالیتر از معراج صورت
ز حد و حصر بیرون بد معارج
ندانی تو که تا چون بد معارج
❈۲۳❈
تو جز معراج ظاهر را ندانی
بباطن چون رسی بیچاره مانی
شبانروزی بدش هفتاد معراج
بهر معراج قومی گشته محتاج
❈۲۴❈
بهر معراج قومی را زحق خواست
تمامت کار امت زو شده راست
تو قدر امت احمد ندانی
که پوشیدند از تو این معانی
❈۲۵❈
چه دانی قدر این امت که چونست
که آن از حد وهم تو برون است
بجهد خویش میکن روز و شب شکر
ترا برهاند ای جان از تعب شکر
❈۲۶❈
تو آن شکرانه کردن کی توانی
مگر در عجز خود را باز دانی
بدین شکرانه جان را در میان نه
بدین نعمت بود جان در میان نه
❈۲۷❈
که تو زین امتی پاک و گزیده
همی از بهر رحمت آفریده
کامنت ها