عطار:تمامت طول و عرض آفرینش ز بهر تست اگر داری تو بینش
❈۱❈
تمامت طول و عرض آفرینش
ز بهر تست اگر داری تو بینش
بهشت و دوزخ و رضوان و مالک
فروع واصلش از منها و ذلک
❈۲❈
برای تست جمله آفریده
ترا از بهر حضرت برگزیده
اگرچه بس شریفت آفریدند
پی شغل بزرگت پروریدند
❈۳❈
ببازی در میاور کار خود را
شناسا شو تو از خود نیک و بد را
بجان ودل شنو ا زمن سخن را
بجو از اصل اصل خویشتن را
❈۴❈
نگر تادر چه شغل و در چه کاری
مکن با جان خود زنهار خواری
ببین تا خود چه چیزی وز کجائی
بجو از خویش اصل آشنائی
❈۵❈
بچشم باطن خود خویش را بین
به ریش وسبلتی ای مرد مسکین
نه چشمی نه سری نه دست ونه پا
بمعنی زین همه هستی مبرا
❈۶❈
بصورت آنی از چه غیر اینی
تو معنی بین اگر مرد یقینی
توئی تو گر تو خود را بازیابی
مقام فخر و عز و ناز یابی
❈۷❈
نه چشم و صورتی ای مرد ره رو
تو صورت بین مشو زنهار بشنو
توئی اعجوبهٔ صنع الهی
توئی مقصود صنع پادشاهی
❈۸❈
توئی و تونهٔ جانا تو بشنو
نداند این سخن جز مرد رهرو
طلسم بند وزندانست صورت
از آن زندان برون شو بی ضرورت
❈۹❈
تو جسم و صورت خود را قفس دان
چو بشکستی شدی فی الحال پران
اگر هستی کبوتر ور خودی باز
قفس بشکن بجای خویش شو باز
❈۱۰❈
چو این آلات را از بهر صورت
بتو دادند ترا شد این ضرورت
که تا تخم سعادت را نشانی
که چون آنجا رسی بی پر نمانی
❈۱۱❈
نباید در شقاوت خرج کردن
از آن دوزخ نباید درج کردن
کمال خویش اینجا کسب کن هان
تو خود را از طلسم جسم برهان
❈۱۲❈
مزین کن بحکمت جان خود را
که تا عارف شوی هر نیک و بد را
وجود خود بحکمت کن تو گلشن
که تا احوال گردد بر تو روشن
❈۱۳❈
بچشم باطن خود گوش میدار
که تا کج بین نگردی آخر کار
حقیقت راه خود را باز بینی
مبادا باطل از حق برگزینی
❈۱۴❈
تو راه شرع را ره دان حقیقت
که تا باشی تو از اهل طریقت
خلاف شرع جمله باطل آمد
وزان بیحاصلیها حاصل آمد
❈۱۵❈
اگر خواهی که یابی نزد حق بار
سرکوی شریعت را نگهدار
سر موئی مگر دان از شریعت
که تا یابی تو ذوقی از حقیقت
❈۱۶❈
ز خواب و خوردو خفت و گفت زنهار
بتدریج اندک اندک کم کن ای یار
که تا صافی شوی خود را بدانی
کزان دانش فزائی زندگانی
❈۱۷❈
بچشم خود جمال خویش بنگر
که هستی تو در این ویرانه درخور
غریبی اندرین ویرانه گلخن
فراموشت شد آن آباد گلشن
❈۱۸❈
بخود بازآی و عزم آن سفر کن
بمحسوسات بر یکسر گذر کن
وطنگاه نخستین تو آنست
که ازچشم سرت دایم نهانست
❈۱۹❈
اگر تو دوست داری آن وطنگاه
شوی از خاصگان حضرت شاه
چو تو با معدن اصلی روی زود
خدا گردد در این حال از تو خوشنود
❈۲۰❈
مشو زنهار گرد آلود این خاک
که تا راهت بود بالای افلاک
ز لذات بهیمی روی برتاب
که تا خوشرو شوی چون تیر پرتاب
❈۲۱❈
ملک را خدمت دیوان مفرمای
ملک را کار در دیوان مفرمای
که تا مستوجب هر بدنگردی
سزای جای دیو و دد نگردی
❈۲۲❈
رفیقان بد و نیکند با تو
همه چون دانه و ریگند با تو
چو کبر و بخل و حرص و شهوت و آز
همان مکر و حسد پس کبر و پس ناز
❈۲۳❈
ز نیکان چون تواضع پس قناعت
پس آنگاهی سخا و جود و طاعت
چو علم و حکمت و پرهیزکاری
پس آنگه پیشه کن در بردباری
❈۲۴❈
مبدل کن تو آنها را باینها
که تا سودت شود جمله زیانها
چو شد تبدیل اخلافت میسر
شوی صافی و روحانی و انور
❈۲۵❈
بفکرت چشم معنی را کنی باز
شود معلومت آنگه سر هر راز
هر آن چیزی که در کون و مکانست
نشان هر یک اندر تو عیانست
❈۲۶❈
درونت جوهری بر جمله افزون
بود اصلش ورای هفت گردون
تو تادانای آن جوهر نگردی
ز توظاهر نگردد هیچ مردی
❈۲۷❈
شناسش چون یکی را حاصل آمد
حقیقت دان که آنکس واصل آمد
بود مقصود ره دانستن اوی
چو دانستی بری از این مکان روی
❈۲۸❈
همه سختی اعمال و عبادت
شدن مرتاض و کردن ترک عادت
منازل قطع کردن ره بریدن
شب وروز اندر آن وادی دویدن
❈۲۹❈
مراد آنست کان جوهر بدانی
خوری زان دانش آب زندگانی
چو علمت با خبر انباز گردد
عمل با هر دو آن دمساز گردد
❈۳۰❈
مدد بخشد خدایت از هدایت
شوی صاحب قدم اندر هدایت
ز هستیهای خود درویش گردی
شناسای وجود خویش گردی
❈۳۱❈
چو زان دانش کنی حاصل ضیا را
بقدر خویش بشناسی خدا را
اگرچه هست آن جوهر گزیده
حقیقت دان که هست آن آفریده
❈۳۲❈
زبان عاجز شود از شرح ذاتش
ولی بعضی توان گفت از صفاتش
ورا بخشید معبود یگانه
ز لطف خود صفات بیگانه
❈۳۳❈
بود یک رویش اندر حضرت پاک
شود زان روی دیگر او طربناک
ز روی دیگر او کار تو سازد
بنور خویش جسمت را نوازد
❈۳۴❈
نه خارج از بدن باشد نه داخل
نداند این سخن جز مرد کامل
شناسائی گهر کار عزیز است
نداند هر کسی کان خود چه چیز است
❈۳۵❈
بتازی آن گهر را روح خوانند
ازو مردم به جز نامی ندانند
ورای روح سرّی هست دائم
که روح از سرّ آن نور است قائم
❈۳۶❈
نظام سرّ و روح از سرّ سر دان
کزان نورند دائم هر دو گردان
تو سرّ سر بخوانش یا خفی دان
ز هر کس این حکایت مختفی دان
❈۳۷❈
تمامت انبیا زنده بدانند
که آن سر خفی را میبدانند
مزین اولیا زان نور باشند
از آن پیوسته زان مسرور باشند
❈۳۸❈
نداده هیچکس را دیگر آن نور
تمامت گشتهاند زان نور مهجور
بنور قلب و عقل و روح عامی
شود پیدا چو دارد نیکنامی
❈۳۹❈
بدان هر کس که شد زنده نمیرد
فنا دیگر گریبانش نگیرد
سخن چون منغلق خواهید ای یار
نباید گفت منکر گردد اغیار
❈۴۰❈
بلی سرّ خفی را جز که ابرار
نداند دیگری از جمع احرار
نیابد هیچکس زان جمله بنیاد
سرای آن گهر جز آدمی زاد
❈۴۱❈
سزای روح قدسی آدم آمد
که فخر ملّک و تاج عالم آمد
بصورت قبلهٔ روحانیان شد
بمعنی پیشوای انس و جان شد
❈۴۲❈
مزیّن چون بدان گوهر شد آدم
امانت داشتن گشتش مسلم
بدان گوهر کشیدن شاید آن یار
که بود آدم بدان جوهر سزاوار
❈۴۳❈
چون دارد نسبتی با حضرت پاک
بدان نسبت کشید آن یار چالاک
چوآدم گشت از آن جوهر مُزّین
امانت داشتن را شد مبیّن
❈۴۴❈
یقین گشتش که در باب فتّوت
امانت داشتن هست از مروت
چو آدم شد بدان خلعت مکّرم
از آن گنج مروّت گشت خرّم
❈۴۵❈
بجان میداشت آدم پاس آن گنج
که تا از دشمنش ناید بدو رنج
امین آن امانت آدم آمد
که ثابت در دیانت آدم آمد
❈۴۶❈
امانت داشتن کاری عظیمست
دل سنگین کوه از وی دو نیم است
زمین و آسمان را نیست یارا
پذیرفتن نهان و آشکارا
❈۴۷❈
بجان و دل کند آدم قبولش
گهی خواند ظلوم و گه جهولش
گهی عاصی و گه عادیش خوانند
بصورت دورش از جنت برانند
❈۴۸❈
چو بیند کو شکسته شد ز عصیان
بخواهد عذر او کش عذر نسیان
عتابی ظاهرا بر وی براند
براه باطنش با خویش خواند
❈۴۹❈
خراب آباد گردد او بصورت
باشگ چشم شوید آن کدورت
شود گنج امانت را سزاوار
که تا پوشیده میدارد ز اغیار
❈۵۰❈
خرابی جای گنج پادشاه است
چه دانی تا خرابی خود چه جاه است
عتاب دوستان خورشید جانست
بسا صلحی که اندر وی نهانست
❈۵۱❈
بنای دوستی خود بر عتابست
عتاب اندر محبت فتح بابست
محبت چون که بر آدم اثر کرد
بکلی خویش را از خود بدر کرد
❈۵۲❈
قبول منصب علم اسامی
همان حور و قصور شاد کامی
خوشیهای بهشت هشتگانه
همان عیش و حیات جاودانه
❈۵۳❈
نعیم هشت خلد از کارسازی
بیک گندم بداد از پاکبازی
تمامت طوق و تاج و تخت جنت
نهاد اندر ره عشق و محبت
❈۵۴❈
یقین بودش که با آن برگ و آن ساز
نشاید عشقبازی کردن آغاز
فداکردی همه اندر ره عشق
که تا بارش بود بر درگه عشق
❈۵۵❈
مجرد شد از آن جمله علایق
برو مکشوف شد جمله حقایق
نظر افتادش اندر گوهر فقر
گمان برد او که باشد رهبر فقر
❈۵۶❈
زبان حال خواجه گفتش ای باب
بدست من شود مفتوح این باب
بمعنی زان سبق بردم ز اخوان
که من برداشتم این گوهر از کان
❈۵۷❈
چوخاص ماست این گوهر توئی باب
بیاری زن قدم این نکته دریاب
تمامت انبیا جویای آنند
در این ره جمله از ما باز مانند
❈۵۸❈
چو آمد اختصاص ماش مانع
ببویش هر یکی گشتند قانع
دل خود را برون آور از آن بند
ببوی فقر قانع باش و خرسند
❈۵۹❈
نیارد کرد کس آن را تمنا
که اقطابند و خاص حضرت ما
بود در امتم هر جا غریبی
ازین گوهر بود او را نصیبی
❈۶۰❈
بهین امتان از بهر اینند
که اندر حفظ این گوهر امینند
بسمع دل چو بشنید این ندا را
گزید از بهر خود راه مدارا
❈۶۱❈
بدانست آدم از راه نبوت
که خاص او نیامد این فتوت
طریق عشقبازی کرد آغاز
گهی با راز میبد گاه با ناز
❈۶۲❈
امانت را بجان میداشت پاسی
ز حوطی قرب مینوشید کاسی
کامنت ها