عطار:عجب مرغیست مرغ عشق جانا زبان او نداند هیچ دانا
❈۱❈
عجب مرغیست مرغ عشق جانا
زبان او نداند هیچ دانا
همیشه او هوای جان نوردد
بجز اندر فضای دل نگردد
❈۲❈
بهر جان و دلی گرکوشه گیرد
دو اسبه عقل از آنجا گوشه گیرد
کند عقل تو هر دم صد عمارت
بیک لحظه کند او جمله غارت
❈۳❈
نجوید ز تو هرگز آب و گل را
ولی قوت از تو خواهد جان ودل را
فرو هرگز نیاید از عمارت
نگنجد شرح وصفش در عبارت
❈۴❈
نگردد هرگز او گرد علایق
بجز نامی ندانند زو خلایق
بود او طالب مرد مجرد
پسندش نیست جز فرد مجرد
❈۵❈
به نسبت بود از جائی که بوید
چو نسبت نیست ترک او بگوید
نصیب خویش را از خویش جوید
همیشه راز خود با خود بگوید
❈۶❈
بگوش او توان رازش شنیدن
بدوش او توان بارش کشیدن
گهی درمان و گاهی درد باشد
گهی چون خار و گاهی درد باشد
❈۷❈
گهی شادی و گاهی غم بود عشق
گهی ریش و گهی مرهم بود عشق
بخود هم دانه و دامست و هم صید
بخود صیاد و هم مساح و هم قید
❈۸❈
ندیده هر کس او را نه شنیده
تمامت صورت او کس ندیده
ببویش جمله خود مدهوش گشتند
همه بی طاقت و بیهوش گشتند
❈۹❈
بشر گردد ملک از بهر آن بوی
بعشق عشق باشد در تک و پوی
همه با طالب خود میستیزد
بتیغ شوق خون او بریزد
❈۱۰❈
بود مفتون راه عشق زنده
حقیقت شاید او را خواند بنده
چو باز در عشق در پرواز آید
همه صیدی به پیشش باز آید
❈۱۱❈
بجز خونین دلی و جان درویش
نه بیند هیچ صیدی لایق خویش
تو تا اوصاف نفس خود ندانی
بماند بر تو پوشیده معانی
❈۱۲❈
در این ره رهزنت نفس است ای جان
قوی تر دشمنت نفس است ای جان
کامنت ها