عطار:بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش بمن رسوای عالم پرده درپوش
❈۱❈
بدو گفت ای تو هم نیش و توهم نوش
بمن رسوای عالم پرده درپوش
چه کردی لطف و بنمودی بزرگی
چو شیران رحم کن بگذر ز گرگی
❈۲❈
مرا بگذار تا بهر سلیمان
بسازم تحفهٔ مدح از دل و جان
که شرط مرد دانا این چنین است
به هر کاری که باشد پیشه این است
❈۳❈
خردمندان چو آیند نزد شاهان
به نظم آرند دعای صبحگاهان
سه چیز آید وسیلت نزد شاهان
هنر یا مال یا مرد سخندان
❈۴❈
هر آن کس کو تهیدستی نماید
همیشه کار او پستی نماید
من از مال و هنر چیزی ندارم
ولی گنج سخن دارم بیارم
❈۵❈
به بلبل گفت هین میساز و میرو
ز هر چیزی که داری کهنه و نو
چو ره پیش است ما از پس چرائیم
اگر چه خسته بال و بسته پائیم
❈۶❈
بیا تا پای بگشائیم یک ره
به فرق سر به پیمائیم یک ره
زمین بوسیم در بزم جهاندار
دعای دولتش گوئیم صد بار
کامنت ها