عطار:نسیم صبحدم آمد به گلشن به چشمش گلش آمد همچو گلخن
❈۱❈
نسیم صبحدم آمد به گلشن
به چشمش گلش آمد همچو گلخن
گل از بلبل بکلی دست شسته
دریده پیرهن در خون نشسته
❈۲❈
هزاران خار در پا دست در گل
فراق بلبلش بنشسته در دل
چو سرو اندر چمن افتان و خیزان
به زاری زار میگفت ای عزیزان
❈۳❈
به هم خوش بود ما را در گلستان
حسد بردند بر ما جمله مرغان
حسودان را به جز کوری مبادا
میان همدمان دوری مبادا
❈۴❈
همینش کار باشد چرخ گردان
که دوری افکند با دوستداران
کامنت ها