عطار:سلیمان گفت ای مرغ سخندان چرا می میخوری مانند رندان
❈۱❈
سلیمان گفت ای مرغ سخندان
چرا می میخوری مانند رندان
گهی سرمست و گه هشیار باشی
بگاهی خفته گه بیدار باشی
❈۲❈
بماتم جمله مرغان بر سری خاک
نشسته کرده رخها بر سوی خاک
همه درماتم و اندوه و دردند
ز هرچه دون بود آزاد و فردند
❈۳❈
تو میسازی بهر دم نوعروسی
نمیدانم که گبری یا مجوسی
شرابی خور که بدمستی ندارد
نشاطش روی درهستی ندارد
❈۴❈
شرابی را که جانت شاد باشد
ز مخموری دلت آزاد باشد
شرابی را که بدمستی صفاتست
حرامش دان اگر آب حیاتست
❈۵❈
حرام از بهر آن کردند می را
که با اوباش میخوردند وی را
مکن مستی میان جمع اوباش
که مستی میکند اسرار را فاش
❈۶❈
نشاط می خمارش هم نیرزد
عروس یک شبه ماتم نیرزد
مخور چیزی که عقلت راکند گم
وز آن هر لحظه باشی در توهم
❈۷❈
مخور چیزی که در اندوه مانی
بود آنت بلای جاودانی
کامنت ها