عطار:جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور ز رخسار تو بادا چشم بد دور
❈۱❈
جوابش داد و گفت ای چشمهٔ نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
چه گویم با که گویم این حقیقت
زبان وهم کی داند طبیعت
❈۲❈
که باشند این دو سه پژمرده دلها
بمانده پایشان در آب و گلها
طمع از دام و دانه نابریده
شراب وصل دلبر ناچشیده
❈۳❈
چو سنگ افسرده اندر بی نیازی
به سر بردند عمر خود به بازی
ندارم بهرهٔ از حال ایشان
از آن ببریدهام از قال ایشان
❈۴❈
ز مرغان من برای آن رمیدم
که کس را مشتری خود ندیدم
اگر آهی برآرم از دل تنگ
بسوزد بر فلک مریخ و خرچنگ
❈۵❈
بدرد زهره حالی زهرهٔ خویش
عطارد خاک سازد بهرهٔ خویش
به چاه افتد مه و گردد چو ماهی
به صحرای وجود ای از تو شاهی
❈۶❈
به اقبال تو ای دادار عالم
که باد ابر مرادت کار عالم
بگویم حال مرغان ستمکار
بگویم تا چه داند هر کسی کار
❈۷❈
سراسر قصههاشان باز جویم
وز آن پس دانش و اعزاز جویم
کامنت ها