عطار:بیا ای باز تند و تیز پرواز مشو غره بجاه و عزت و ناز
❈۱❈
بیا ای باز تند و تیز پرواز
مشو غره بجاه و عزت و ناز
همی نازی که بر دست شهانی
تو رسم و عادت شاهان ندانی
❈۲❈
نشانند بر سر دستت بعمدا
بیندازند چون خاکت به صحرا
اگر نفست نکردی خویش بینی
اگر چشمت نکردی پیش بینی
❈۳❈
چرا چشم کژت بر دوختندی
به مردارت چو مرغ آموختندی
چرا در ماتم خود ماندهٔ تو
چرا اسرار حق ناخواندهٔ تو
❈۴❈
ببستند پای تو چشمت گشادند
کلاه غفلتت بر سر نهادند
فروماندی چو کوران درغم خویش
نمیبینی فضای عالم خویش
❈۵❈
چو بردارند کلاه غفلت از سر
به عزم آشیان بر هم زنی پر
تو خواهی تا کنی پروای پرواز
ولی بند دوالت میکشد باز
❈۶❈
دریغا گر قناعت یار بودی
چرا پای دلت افکار بودی
تو تا در بندگی بیجان نباشی
قبول حضرت سلطان نباشی
❈۷❈
ترا گردیدهٔ سر یار بودی
کجا با این و آن غمخوار بودی
تو آن بازی که صیادان عالم
بتو دل شاد باشند و تو درغم
❈۸❈
ترا از آشیان عالم جان
بیاوردند بهر دست شاهان
تو بر دست هوای خود نشستی
به بند حرص جان خود بخستی
❈۹❈
بقای چشم خود بر دوختندت
نموداری چو زاغ آموختندت
چو کوران بر سر ره مینشینی
دودیده باز کن تاره به بینی
❈۱۰❈
کلامت را بینداز از سر جان
ز بهر ذوق تن جان را مرنجان
به پیوند هوای حرص و مستی
بپر بر آشیان خود که رستی
❈۱۱❈
ز من بشنو تو ای صیاد خونریز
که از تندی و خون ریزی بپرهیز
ازین پس هیچکس نازارو خوش باش
غم دنیا مخور دیندار و خوش باش
❈۱۲❈
به ناحق خون چندین صید کردی
تو روز عاقبت هم صید گردی
بیندیش از جفای چرخ گردون
که تو روزی شوی هم خوار و محزون
❈۱۳❈
اگر مرد رهی موری میازار
که موری اندرین ره نیست بیکار
اگر دیوانهٔ چون دیو خناس
سر چنگال داری همچو الماس
❈۱۴❈
تو تا با ما کنی دعوی به مردی
مگر سر پنجهٔ مردان نخوردی
تودر مردی نداری پای بر جای
چنان بهتر که داری بند بر پای
❈۱۵❈
اگر مردی ز دشمن دل مکن تنگ
مدارا کردن اولی تر هم از جنگ
وگر خواهی که در عالم چو چاکر
نهد خلق جهان بر پای تو سر
❈۱۶❈
کلاه سروری از سر بینداز
سر خود در ره کهتر درانداز
بآب علم بنشان آتش خشم
منه تیر جفا بر ترکش خشم
کامنت ها