عطار:به بلبل گفت هدهدکای پریشان چرا کردی تو بیدادی بدیشان
❈۱❈
به بلبل گفت هدهدکای پریشان
چرا کردی تو بیدادی بدیشان
مکن بی علمی ای دین داده بر باد
که بی علمی کند بر جمله بیداد
❈۲❈
درون خسته دل مخراش و مخروش
چو دیگ پخته شو تا کی زنی شوش
چو عشق دلبران گنج روانست
چنان بهتر که اندر دل نهانست
❈۳❈
برو در عاشقی می‌سوز و می‌ساز
مکن راز دل خود پیش کس باز
ز بند جان خود برخیز و بنشین
مکن زین پس حکایتهای پیشین
❈۴❈
حکایت کهنه شد از بسکه گفتند
درون فرسوده شد از بسکه گفتند
سخن نونو چو گل یابد شکفتن
نه چون بلبل حکایت بازگفتن
❈۵❈
حدیث عشق اگرچه هست شیرین
ولی مردم ببرهان گشته ره بین
برو ز اینجا سر آشوب و داور
ز علم ارسکهٔ داری بیاور
❈۶❈
بقدر خود بگو تا خود چه داری
بمیدان اندر آگر مرد کاری
چرا بیهوده گفتن پیشه کردی
نه چون مردان بخود اندیشه کردی
❈۷❈
چو کار روزگارم کارزار است
مرا امروز با تو کار زار است
حدیثم داستان دوستان است
خطابم با خطیب بوستان است
❈۸❈
به پیچش درکشم تا خود چگوید
چه گوید جز ره نعره نپوید
مکن فریاد و خاموشی گزین تو
به بین در روی خود عین الیقین تو
❈۹❈
چو بگشایم به یک نقطه زبان را
به بندم نطق مرغ بوستان را
سؤالت اول از توحید پرسم
دوم ایمان سوم تجرید پرسم
❈۱۰❈
مرا اول سخن با تو زذات است
به آخر ماجرا اندر صفات است
بیا بنشین ز اول بازگو تا
چرا ایزد ندارد مثل و همتا
❈۱۱❈
ز هدهد بلبل عاشق زبون شد
ز عشق گل به یک ره سرنگون شد
سری بنهاد پیش هدهد آنگاه
خطا کردم مگیر استغفرالله
❈۱۲❈
مرا دل ریش بود از درد هجران
از آن تندی نمودم با عزیزان
سپر بنهاد در پیش پیمبر
کاجازت تا روم در پیش دلبر
❈۱۳❈
فزون زین طاقت هجران ندارم
چنانستم که گوئی جان ندارم
مخواه از عاشق و دیوانه خدمت
که او خود سوخت از درد محبت
❈۱۴❈
سلیمانش اشارت دادو فرمود
کزین پس حال تو معلوم ما بود
بمرغان گفت با عشقش گذارید
چو تاب قوت نطقش ندارید
❈۱۵❈
برون شد بلبل از پیش سلیمان
پی معشوقهٔ خود تا گلستان
وصال دوستش چون شد میسر
سخن نتوان نوشتن زین فزونتر
❈۱۶❈
حدیثم داستان دوستان شد
خطابم با خطیب بوستان شد
چو بلبل نامه آخر شد به توفیق
چو مردان راه حق میرو بتحقیق
❈۱۷❈
ایا عطار جان عاشقانی
تو آگاه ازعطای غیب دانی
خداوندا توئی معبود و دیان
سمیعی و بصیر وفرد و رحمن
❈۱۸❈
به بخشائی گناه جمله عالم
از آن پس این ضعیف خسته راهم
بسی گفتم به شرح ازجان حکایت
حکایت را رسانیدم به غایت
کامنت ها