عطار:درد دل من از حد و اندازه درگذشت از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت
❈۱❈
درد دل من از حد و اندازه درگذشت
از بس که اشک ریختم آبم ز سر گذشت
پایم ز دست واقعه در قیر غم گرفت
کارم ز جور حادثه از دست درگذشت
❈۲❈
بر روی من چو بر جگر من نماند آب
بس سیلهای خون که ز خون جگر گذشت
هر شب ز جور چرخ بلایی دگر رسید
هر دم ز روز عمر به دردی دگر گذشت
❈۳❈
خواب و خورم نماند و گر قصه گویمت
زان غصهها که بر من بی خواب و خور گذشت
اشکم به قعر سینهٔ ماهی فرو رسید
آهم از روی آینهٔ ماه درگذشت
❈۴❈
در بر گرفت جان مرا تیر غم چنانک
پیکان به جان رسید وز جان تا به بر گذشت
بر جان من که رنج و بلایی ندیده بود
چندین بلا و رنج ز دردم بدر گذشت
❈۵❈
بر عمر من اجل چو سحرگاه شام خورد
زان شام آفتاب من اندر سحر گذشت
عطار چون که سایهٔ عزت بر او نماند
چون سایهای ز خواری خود در به در گذشت
کامنت ها