عطار:ای آفتاب طفلی در سایهٔ جمالت شیر و شکر مزیده از چشمهٔ زلالت
❈۱❈
ای آفتاب طفلی در سایهٔ جمالت
شیر و شکر مزیده از چشمهٔ زلالت
هم هر دو کون برقی از آفتاب رویت
هم نه سپهر مرغی در دام زلف و خالت
❈۲❈
بر باد داده دل را آوازهٔ فراقت
در خواب کرده جان را افسانهٔ وصالت
عقلی که در حقیقت بیدار مطلق آمد
تا حشر مست خفته در خلوت خیالت
❈۳❈
خورشید کاسمان را سر رزمهٔ میگشاید
یک تار مینسنجد در رزمه جمالت
ترک فلک که هست او در هندوی تو دایم
سر پا برهنه گردان در وادی کمالت
❈۴❈
سیمرغ مطلقی تو بر کوه قاف قربت
پرورده هر دو گیتی در زیر پر و بالت
صف قتال مردان صفهای مژه توست
صد قلب برشکسته در هر صف قتالت
❈۵❈
عطار شد چو مویی بی روی همچو روزت
تا بو که راه یابد در زلف شب مثالت
کامنت ها