عطار:گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد
❈۱❈
گر پرده ز خورشید جمال تو برافتد
گل جامه قبا کرده ز پرده به در افتد
چون چشم چمن چهرهٔ گلرنگ تو بیند
خون از دهن غنچه ز تشویر برافتد
❈۲❈
بشکافت تنم غمزهٔ تو گرچه چو مویی است
یک تیر ندیدم که چنین کارگر افتد
گر بر جگرم آب نمانده است عجب نیست
کاتش ز رخت هر نفس اندر جگر افتد
❈۳❈
گر چه دل من مرغ بلند است چو سیمرغ
لیکن چو دمت خورد به دام تو درافتد
گر گلشکری این دل بیمار کند راست
آتش ز لب و روی تو در گلشکر افتد
❈۴❈
بر چشم و لبم زآتش عشق تو بترسم
کین آتش از آن است که در خشک و تر افتد
من خاک توام پا نهم بر سر افلاک
چون باد، گرت بر من خاکی گذر افتد
❈۵❈
بی یاد تو عطار اگر جان به لب آرد
جانش همه خون گردد و دل در خطر افتد
کامنت ها