عطار:لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد تا دلم از خط تو نفیر بر آورد
❈۱❈
لوح چو سیمت خطی چو قیر بر آورد
تا دلم از خط تو نفیر بر آورد
لعل تو میخورد خون سوختهٔ من
تا خطت آن خون کنون ز شیر بر آورد
❈۲❈
گرچه دلم در کشید روی چه مقصود
خط تو چون مویش از خمیر بر آورد
چشم تو یارب ز هر که روی تو خواهد
آنچه هلاکت به زخم تیر بر آورد
❈۳❈
دشمن آیینهام اگرچه بود راست
کو به دروغی تو را نظیر بر آورد
در صفتت رفت و روب کرد بسی دل
لاجرم آن گرد از ضمیر بر آورد
❈۴❈
تا که سر رزمهٔ جمال گشادی
رشک دمار از مه منیر بر آورد
اطلس روی تو عکس بر فلک انداخت
چهرهٔ خورشید چون ز زیر برآورد
❈۵❈
صبح رخت تا ز جیب حسن برآمد
تا به ابد پای شب ز قیر بر آورد
عقل مگر سر کشید از سر زلفت
سر به فسونهای دلپذیر بر آورد
❈۶❈
زلف تو خود عقل را ببست به مویی
گرد همه عالمش اسیر بر آورد
عقل بسی گرد وصف لعل تو میگشت
تا که سخنهای جایگیر بر آورد
❈۷❈
بخت جوان لب تو در دهنش کرد
هر نفسی را که عقل پیر بر آورد
بی لب تو دل نداشت صبر زمانی
جان به لب از حلق ناگزیر بر آورد
❈۸❈
چون ننوازی مرا چو چنگ که عطار
هر نفسی نالهای چو زیر بر آورد
کامنت ها