عطار:میی درده که در ده نیست هشیار چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار
❈۱❈
میی درده که در ده نیست هشیار
چه خفتی عمر شد برخیز و هشدار
ز نام و ننگ بگریز و چو مردان
ز دردی کوزهای بستان ز خمار
❈۲❈
چو مست عشق گشتی کوزه در دست
قلندروار بیرون شو به بازار
لباس خواجگی از بر بیفکن
به میخانه فرو انداز دستار
❈۳❈
برآور نعرهای مستانه از جان
تهی کن سر ز باد عجب و پندار
ز روی خویشتن بت بر زمین زن
ز زیر خرقه بیرون آر زنار
❈۴❈
چو خلقانت بدانند و برانند
تو فارغ گردی از خلقان به یکبار
چنان فارغ شوی از خلق عالم
که یکسانت بود اقرار و انکار
❈۵❈
نماند در همه عالم به یک جو
نه کس را نه تو را نزد تو مقدار
چو ببریدی ز خویش و خلق کلی
همی بر جانت افتد پرتو یار
❈۶❈
تو هر دم در خروش آیی که احسنت
زهی یار و زهی کار و زهی بار
چو در وادی عشقت راه دادند
در آن وادی به سر میرو قلموار
❈۷❈
زمانی نعرهزن از وصل جانان
زمانی رقص کن از فهم اسرار
اگر تو راه جویی نیک بندیش
که راه عشق ظاهر کرد عطار
کامنت ها