عطار:دوش آمد و گفت از آن ما باش در بوتهٔ امتحان ما باش
❈۱❈
دوش آمد و گفت از آن ما باش
در بوتهٔ امتحان ما باش
گر خواهی بود زندهٔ جاوید
زنده به وجود جان ما باش
❈۲❈
عمری است که تا از آن خویشی
گر وقت آمد از آن ما باش
مردانه به کوی ما فرود آی
نعره زن و جان فشان ما باش
❈۳❈
گر محرم پیشگه نهای تو
هم صحبت آستان ما باش
پریده زآشیان مایی
جویندهٔ آشیان ما باش
❈۴❈
از ننگ وجود خود بپرهیز
فانی شو و بی نشان ما باش
ره نتوانی به خود بریدن
در پهلوی پهلوان ما باش
❈۵❈
تا کی خفتی که کاروان رفت
در رستهٔ کاروان ما باش
چون میدانی که جمله ماییم
با جمله مگو زبان ما باش
❈۶❈
چون اعجمیند خلق جمله
تو با همه ترجمان ما باش
تا چند ز داستان عطار
مستغرق داستان ما باش
کامنت ها