عطار:درکش سر زلف دلستانش بشکن در درج درفشانش
❈۱❈
درکش سر زلف دلستانش
بشکن در درج درفشانش
جان را به لب آر و بوسهای خواه
تا جانت فرو شود به جانش
❈۲❈
جانت چو به جان او فروشد
بنشین به نظاره جاودانش
از دیدهٔ او بدو نظر کن
گر خواهی دید بس عیانش
❈۳❈
زیرا که به چشم او توان دید
در آینهٔ همه جهانش
زلفش که فتاده بر زمین است
سرگشته نگر چو آسمانش
❈۴❈
آویخته صد هزار دل هست
از یک یک موی هر زمانش
گر میل تو را به سوی کفر است
ره جوی به زلف دلستانش
❈۵❈
ور رغبت توست سوی ایمان
بنگر رخ همچو گلستانش
ور کار ز کفر و دین برون است
گم گرد نه این طلب نه آنش
❈۶❈
هرگه که فرید این چنین شد
هم نام مجوی و هم نشانش
کامنت ها