عطار:دوش دل را در بلایی یافتم خانه چون ماتم سرایی یافتم
❈۱❈
دوش دل را در بلایی یافتم
خانه چون ماتم سرایی یافتم
گفتم ای دل چیست حال آخر بگو
گفت بوی آشنایی یافتم
❈۲❈
همچو گویی در خم چوگان عشق
خویش را نه سر نه پایی یافتم
خواستم تا دل نثار او کنم
زانکه جانم را سزایی یافتم
❈۳❈
پیش از من جان بر او رفته بود
گرچه من بیجان بقایی یافتم
آن بقا از جان نبود از عشق بود
زانکه عشق جان فزایی یافتم
❈۴❈
مردم چشم خودش خوانم از آنک
دایمش در دیده جایی یافتم
گرچه زلف او گره بسیار داشت
هر گره مشکلگشایی یافتم
❈۵❈
با چنان مشکلگشایی حل نشد
آنچه من از دلربایی یافتم
چون به خون خویشتن بستم سجل
هر سرشکی را گوایی یافتم
❈۶❈
چون سجل بندم به خون چون پیش ازین
از لب او خون بهایی یافتم
عقل از زلفش ز بس کاندیشه کرد
حاصلش تاریکنایی یافتم
❈۷❈
با دهانش تا دوچاری خورد دل
دایمش در تنگنایی یافتم
در هوای او دل عطار را
ذره کردم چون هبایی یافتم
کامنت ها