عطار:دل رفت وز جان خبر ندارم این بود سخن دگر ندارم
❈۱❈
دل رفت وز جان خبر ندارم
این بود سخن دگر ندارم
گرچه شدهام چو موی بی او
یک موی ازو خبر ندارم
❈۲❈
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم
هم بی خبرم ز کار هر دم
هم یک دم کارگر ندارم
❈۳❈
راه است بدو ز ذره ذره
من دیدهٔ راهبر ندارم
خورشید همه جهان گرفته است
من سوخته دل نظر ندارم
❈۴❈
چندان که روم به نیستی در
از هستی او گذر ندارم
فریاد که زیر پرده مردم
افسوس که پرده در ندارم
❈۵❈
گرچه همه چیزها بدیدم
جز نام ز نامور ندارم
زان چیز که اصل چیزها اوست
مویی خبر و اثر ندارم
❈۶❈
دردا که شدم به خاک و در دست
جز باد ز خشک و تر ندارم
فیالجمله نصیبهای که بایست
گر دارم ازو وگر ندارم
❈۷❈
افسانهٔ عشق او شدم من
وافسانه جزین ز بر ندارم
با این همه ناامیدی عشق
دل از غم عشق بر ندارم
❈۸❈
سیمرغ جهانم و چو عطار
یک مرغ به زیر پر ندارم
کامنت ها