عطار:گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم کفار بشنوند نگروند کافرم
❈۱❈
گر بوی یک شکن ز سر زلف دلبرم
کفار بشنوند نگروند کافرم
وز زلف او اگر سر مویی به من رسد
در دل نهم چو دیده و در جان بپرورم
❈۲❈
درهم ز دست دست سر زلفش از شکن
دستم نمیدهد که شکنهاش بشمرم
تا برد دل ز من سر زلف معنبرش
از بوی دل شده است دماغی معنبرم
❈۳❈
جان من است گرچه نمیبینمش چو جان
بی جان چگونه عمر گرامی به سر برم
از پای می درآیم و آگاه نیست کس
تا عشق آن نگار چه سر داشت در سرم
❈۴❈
غم میرسد به روی من از سوی آن نگار
شادی به روی غم که غم اوست رهبرم
در عشق او دلی است مرا بی خبر ز خویش
وز هر چه زین گذشت خبر نیست دیگرم
❈۵❈
تا بو که پای باز نگیرد ز خاک خود
با خاک راه رهگذر او برابرم
زان آمده است با من بیدل به در برون
کز دیرگاه خاک در آن سمن برم
❈۶❈
بر خاک خویش میگذرد همچو باد و من
بادی به دست مانده و بر خاک آن درم
گفتم بیا و خانه فروشی بزن مرا
گفتا برو که من ز چنین ها نمیخرم
❈۷❈
گفتم که گوش دار ز عطار یک سخن
گفتا خمش که سر به سخن در نیاورم
کامنت ها