عطار:با این دل بی خبر چه سازم جان می‌سوزدم دگر چه سازم
❈۱❈
با این دل بی خبر چه سازم
جان می‌سوزدم دگر چه سازم
از دست دل اوفتاده‌ام خوار
چون خاک بدر بدر چه سازم
❈۲❈
بس حیله که کردم و نیامد
یک حیلهٔ کارگر چه سازم
جانا نکنی به من نظر تو
کافتاده‌ام از نظر چه سازم
❈۳❈
کس جز تو خبر ندارد از من
پس می‌پرسی خبر چه سازم
گفتی که ز صبر توشه‌ای ساز
چون عمر آمد به سر چه سازم
❈۴❈
صبرم قدری غمت قضایی است
گر سازم ازین قدر چه سازم
گفتی به مگوی سر عشقم
در معرض این خطر چه سازم
❈۵❈
گیرم که زبان نگاه دارم
با این رخ همچو زر چه سازم
ور روی به اشک خون نپوشم
با سوختن جگر چه سازم
❈۶❈
گفتی که فرید چاره‌ای ساز
نه چاره نه چاره‌گر چه سازم
کامنت ها