عطار:درد دل را دوا نمیدانم گم شدم سر ز پا نمیدانم
❈۱❈
درد دل را دوا نمیدانم
گم شدم سر ز پا نمیدانم
از می نیستی چنان مستم
که صواب از خطا نمیدانم
❈۲❈
چند از من کنی سؤال که من
درد را از دوا نمیدانم
حل این مشکلم که افتادست
در خلا و ملا نمیدانم
❈۳❈
به چه داد و ستد کنم با خلق
که قبول از عطا نمیدانم
هرچه از ماه تا به ماهی هست
هیچ از خود جدا نمیدانم
❈۴❈
وانچه در اصل و فرع جمله تویی
یا منم جمله یا نمیدانم
گر یک است این همه یکی بگذار
که عدد را قفا نمیدانم
❈۵❈
ور یکی نی و صد هزار است این
صد و یک من چرا نمیدانم
حیرتم کشت و من درین حیرت
ره به کار خدا نمیدانم
❈۶❈
چشم دل را که نفس پردهٔ اوست
در جهان توتیا نمیدانم
آنچه عطار در پی آن رفت
این زمان هیچ جا نمیدانم
کامنت ها