عطار:ترسا بچهای ناگه چون دید عیان من صد چشمه ز چشم من بارید روان من
❈۱❈
ترسا بچهای ناگه چون دید عیان من
صد چشمه ز چشم من بارید روان من
دی زاهد دین بودم سجاده نشین بودم
امروز چنان دیدم زنار میان من
❈۲❈
سجاده به می داده وز خرقه تبرایی
نه کفر و نه ایمانی درمانده ز جان من
نه بنده نه آزادم نه مدت خود دانم
این است کنون حاصل در بتکده جان من
❈۳❈
با دل گفتم ای دل زنهار مشو ترسا
در حال دل خسته بشکست امان من
گفتم که منم ای جان در پرده مسیحایی
صد قوم دگر دیدم سرگشته بسان من
❈۴❈
گویند عطاری را چونی تو ز ترسایی
حقا که درون خود کفر است نهان من
کامنت ها