عطار:آنچه با من میکند سودای تو میکشم چون نیست کس همتای تو
❈۱❈
آنچه با من میکند سودای تو
میکشم چون نیست کس همتای تو
با خیالی آمد از خجلت هلال
پیش بدر عارض زیبای تو
❈۲❈
بر گشاید کار هر دو کون را
یک گره از زلف عنبرسای تو
تو ز خون پوشیده قوس قامتم
از خدنگ نرگس رعنای تو
❈۳❈
هیچ کارم نیست جز جان کاستن
بر امید لعل جانافزای تو
جای آن داری که صد صد را کشند
لیک بر یک جان یک یک جای تو
❈۴❈
تو چو شمعی وین جهان و آن جهان
راست چون پروانه ناپروای تو
کی رسم من بی سر و پا در تو زانک
بی سر و پای است سر تا پای تو
❈۵❈
صد هزاران قرن باید خورد خون
تا توانم کرد یکدم رای تو
کی توانم پخت سودای تو من
هست سودای تو بر بالای تو
❈۶❈
گر شود هر ذره صد دوزخ مدام
هم نگردد پخته یک سودای تو
دم فرو بست از سخن اینجا فرید
تا کند غواصی دریای تو
کامنت ها