عطار:جانا بسوخت جان من از آرزوی تو دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو
❈۱❈
جانا بسوخت جان من از آرزوی تو
دردم ز حد گذشت ز سودای روی تو
چندین حجاب و بنده به ره بر گرفتهای
تا هیچ خلق پی نبرد راه کوی تو
❈۲❈
چون مشک در حجاب شدی در میان جان
تا ناقصان عشق نیابند بوی تو
گشتی چو گنج زیر طلسم جهان نهان
تا جز تو هیچکس نبرده ره به سوی تو
❈۳❈
در غایت علوی تو ارواح پست شد
کو دیدهای که در نظر آرد علوی تو
در وادی غم تو دل مستمند ما
خالی نبود یک نفس از جستجوی تو
❈۴❈
بسیار جست و جوی توکردم که عاقبت
عمرم رسید و می نرسد گفت و گوی تو
از بس که انتظار تو کردم به روز و شب
عطار را بسوخت دل از آرزوی تو
کامنت ها