عطار:دوش سرمست به وقت سحری میشدم تا به بر سیمبری
❈۱❈
دوش سرمست به وقت سحری
میشدم تا به بر سیمبری
تیز کرده سر دندان که مگر
بربایم ز لب او شکری
❈۲❈
چون ربودم شکری از لب او
بنشستم به امید دگری
جگرم سوخت که از لعل لبش
شکری می نرسد بی جگری
❈۳❈
گاهگاهی شکری میدهدم
بر سر پای روان در گذری
زین چنین بوسه چه در کیسه کنم
وای از غصهٔ بیدادگری
❈۴❈
زان همه تنگ شکر کو راهست
از قضا قسم من آمد قدری
تا خبر یافتهام از شکرش
نیست از هستی خویشم خبری
❈۵❈
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پایی و سری
وقت نامد که شوم جملهٔ عمر
همچو نی با شکری در کمری
❈۶❈
ماهرویا دل عطار بسوخت
مکن و در دل او کن نظری
کامنت ها