عطار:درختی سبز را ببرید مردی برو بگذشت ناگه اهل دردی
❈۱❈
درختی سبز را ببرید مردی
برو بگذشت ناگه اهل دردی
چنین گفت او که این شاخ برومند
که ببریدند ازو این لحظه پیوند
❈۲❈
ازان ترّست و تازه بر سر راه
که این دم زین بریدن نیست آگاه
هنوزش نیست آگاهی ز آزار
شود یک هفتهٔ دیگر خبردار
❈۳❈
ز حال خود خبر نه این زمانت
ولی چون بر لب آید مرغ جانت
بدام از دانه بینی مرغ جان را
که این دانه دهد مرغی چنان را
❈۴❈
چو آدم مرغ جان را داد دانه
بیفتاد از بهشت جاودانه
ولی آدم اگر گندم نخوردی
همی مردم به جز مردم نخوردی
❈۵❈
ز تو گر مرغ و حیوان میگریزند
چو زیشان میخوری زان میگریزند
کامنت ها