عطار:چنین گفتست شیخ مهنه یک روز که رفتم پیش پیری عالم افروز
❈۱❈
چنین گفتست شیخ مهنه یک روز
که رفتم پیش پیری عالم افروز
خموشش یافتم دایم بغایت
فرو رفته به بحری بینهایت
❈۲❈
بدو گفتم که حرفی گوی ای پیر
که دل را تقویت باشد ز تقریر
زمانی سر فرو برد از سر حال
پس آنگه گفت ای پرسندهٔ قال
❈۳❈
بجز حق هیچ دانی، زان چه جویم
گرانی گفت نکنم زان چه گویم
ولی آن چیز کان حق الیقینست
بنتوان گفت خاموشیم ازینست
❈۴❈
چو نتوان گفت چندین یاد از چیست
چو نتوان یافت این فریاد از کیست
نه یاد اوست کار هر زبانی
نه خامش میتوان بودن زمانی
❈۵❈
چنین کاری عجب در راه ازان بود
که معشوقی بغایت دلستان بود
یکی عاشق همی بایست پیوست
که معشوقش کند گه نیست گه هست
❈۶❈
میان عاشق و معشوق کاریست
که گفتن شرح آن لایق بما نیست
اگر تو در فصیحی لال گردی
سزد گر گرد شرح حال گردی
❈۷❈
چو معشوق از نکوئی آنچنان بود
که خورشید زمین و آسمان بود
چو معشوق آمد اندر نیکوئی طاق
بلاشک عاشقی بایست مشتاق
❈۸❈
که چون معشوق آید در کرشمه
کند چشم همه عشّاق چشمه
اگر معشوق را عاشق نبودی
بمعشوقی خود لایق نبودی
❈۹❈
نیامد عاشقی بسته ز مخلوق
که جز عاشق نداند قدر معشوق
جمالی آنچنان در روز بازار
ز شوق عاشقان آید پدیدار
❈۱۰❈
چو معشقوست عاشق آور خویش
چو خود عاشق نبیند در خور خویش
اگر معشوق خواهد شد بعیّوق
نه بینی هیچ عاشق غیر معشوق
❈۱۱❈
چو معشوقست خود را عاشق انگیز
بجز معشوق نبود عاشقی نیز
اگر عاشق شود جاوید ناچیز
وگر گم گردد از هر دوجهان نیز
❈۱۲❈
اگر او نیست ور هستست او را
دل معشوق در دستست او را
کامنت ها