عطار:بره دربود مجنونی نشسته که میرفتند قومی یک دو رسته
❈۱❈
بره دربود مجنونی نشسته
که میرفتند قومی یک دو رسته
مگر آن قوم دنیاوار بودند
که غرق جامه و دستار بودند
❈۲❈
ز رعنائی و کبر و نحوت و جاه
چو کبکان میخرامیدند در راه
چو آن دیوانهٔ بی خان و بی مان
بدید آن خیلِ خود بین را خرامان
❈۳❈
کشید از ننگ سر در جیب آنگاه
که تا زان غافلان خالی شد آن راه
چو بگذشتند سر بر کرد از جیب
یکی پرسید ازو کای مردِ بی عیب
❈۴❈
چرا چون روی رعنایان بدیدی
شدی آشفته و سر درکشیدی
چنین گفت او که سر را درکشیدم
ز بس باد بروت اینجا که دیدم
❈۵❈
که ترسیدم که برباید مرا باد
چو بگذشتند سر بر کردم آزاد
ولی چون گندِ رعنایان شنیدم
شدم بی طاقت و سر درکشیدم
❈۶❈
چو هفت اعضات رعنائی گرفتست
جهانی از تو رسوائی گرفتست
کسانی کین صفت از خویش بردند
بدنیا کار عقبی پیش بردند
کامنت ها