عطار:یکی دیوانه چوبی بر نشسته بتگ میشد چو اسپی تنگ بسته
❈۱❈
یکی دیوانه چوبی بر نشسته
بتگ میشد چو اسپی تنگ بسته
دهانی داشت همچون گل ز خنده
چو بلبل جوش در عالم فکنده
❈۲❈
یکی پرسید ازو کای مردِ درگاه
چنین گرم ازچه میتازی تودر راه
چنین گفت او که در میدانِ عالم
هوس دارم سواری کرد یک دم
❈۳❈
که چون دستم فرو بندند ناکام
نجنبد یک سر مویم بر اندام
اگر هستی درین میدان تو بر کار
نصیب خویشتن مردانه بردار
❈۴❈
چو از ماضی و مستقبل خبر نیست
بجز عمر تو نقدی ما حضر نیست
مده این نقد را بر نسیه بر باد
که بر نسیه کسی ننهاد بنیاد
❈۵❈
چو یک نقطهست از عمر تو بر کار
هزاران چرخ زن بر وی چو پرگار
خوشی با نقدِ این الوقت میساز
چو بیکاران به پیش و پس مشو باز
❈۶❈
اگر تو پس روی و پیش آئی
بلای روزگار خویش آئی
کامنت ها