عطار:یکی پرسید از مجنون که چونی که بس بیچارهٔ و بس زبونی
❈۱❈
یکی پرسید از مجنون که چونی
که بس بیچارهٔ و بس زبونی
چنین گفت او که هستم من خری پیر
بدن سوراخ از بار گلوگیر
❈۲❈
تنم گرچه نزار و ناتوانست
همه روزی همه بارش گرانست
وگر آسایشی را بعدِ صد غم
ز پشتش جامه برگیرند یک دم
❈۳❈
هزاران خرمگس آید گزنده
همه در ریشِ او نیش اوفکنده
که گویم کاش این بیچاره هرگز
ندیدی از چنین آسایشی عز
❈۴❈
اگر باشی تو کار افتادهٔ راه
چنین کارت بسی افتد باِکراه
چو کار افتادگی نبود بغایت
ترا بس خنده آید زین حکایت
❈۵❈
چو مشغولی بناز و کامرانی
تو کار افتادگی را میندانی
کسی باید مرا افتاده در کار
بروزی ماتم خود کرده صد بار
❈۶❈
بحق زنده شده وز خویش مرده
نه از پس ماندگان کز پیش مرده
تو تا عاشق نگردی نیک جانباز
نیابی سرِّ کار افتادگان باز
❈۷❈
کسی کو در میان ناز ماندست
ز جان بازانِ عاشق باز ماندست
کامنت ها