عطار:بأکافی یکی گفت ای سرافراز ز معراج نبی رمزی بگو باز
❈۱❈
بأکافی یکی گفت ای سرافراز
ز معراج نبی رمزی بگو باز
بیان کن سِرّ معراجش که چون بود
بگفت او هم درون و هم برون بود
❈۲❈
یکی بد ذات او در بود آنجا
یقین میدید او معبود آنجا
مکانش در حقیقت لامکان بود
چرا کاندر عیان او جان جان بود
❈۳❈
همه او بود لیکن در حقیقت
شد او خاموش و دم زد از شریعت
تو هم گر واقف اسرار گردی
ز شرعش لایق دیدار گردی
❈۴❈
بقدر خود توانی دید جانان
یکی گردی تو با توحید خوانان
قدم از شرع او بیرون منه باز
کزو گردی مگر تو صاحب راز
❈۵❈
ولی بر قدر هر کس راز باید
نمودن تا دری او را گشاید
زهی عطّار کز نور محمد
شدی مسعود و منصور و مؤیّد
❈۶❈
ازو در جان و در دل مغز داری
ازان این دُرّهای نغز داری
زبان تو ازو آمد گهردار
ز قعر بحر جان هردم گهربار
❈۷❈
یقین کز خدمت او کام یابی
وزو در هر دو عالم نام یابی
رسولا رهبر عطّار از تست
زسرّ عشق برخوردار از تست
❈۸❈
ز تو دارد گهرهای معانی
بجز تو کس ندارد وین تو دانی
یقین کز شاعرانم نشمری تو
بچشم شاعرانم ننگری تو
❈۹❈
تو میدانی، چه گویم بیش ازین من
ترا میجستم اینجا پیش ازین من
چو دیدم حضرت پاک تو اینجا
شدم از عجز من خاک تو اینجا
❈۱۰❈
قبولم کن که تو از حق قبولی
تو در سرّ یقین صاحب وصولی
مران از حضرت پاکم حقیقت
که من در حضرتت خاکم حقیقت
❈۱۱❈
چه باشد گر نهی پائی بدین خاک
که بر سر داری از حق تاج لولاک
منوّر کن دل عطّار از خویش
مر او را کن تو بر خوردار از خویش
❈۱۲❈
بحقّ چار یار برگزیده
که دورم مفگن ای نور دو دیده
کامنت ها