عطار:بنام کردگار فرد بی چون که ما را از عدم آورد بیرون
❈۱❈
بنام کردگار فرد بی چون
که ما را از عدم آورد بیرون
خداوندی که جان بخشید و ادراک
نهاد اسرار خود را در کف خاک
❈۲❈
علیمی کاینهمه اسرار و انوار
ز عشق خویش آورد او پدیدار
ز ذات خویش چار ارکان نمود او
زمین ساکن فلک گردان نمودار
❈۳❈
همه هستی ذات اوست اینجا
چو خورشید و چو مه پنهان و پیدا
دو عالم در سجود اوست دایم
به ذات خود بود پیوسته قایم
❈۴❈
ز جار ارکان نمود اجسام آدم
دمیده از دم خویش اندرو دم
ز خاکی اینهمه معنی نموده
درو دیدار خود پیدا نموده
❈۵❈
ز نور اوست پیدایی بینش
ازو پیدا نموده آفرینش
وجود تست اینجا گه ز جودش
اگر دیدار خواهی کن سجودش
❈۶❈
دو عالم در تو پیدا کرده بنگر
وصالش یافتی از وصل برخور
سراسر در تو پیدا میندانی
که بیشک این جهان و آن جهانی
❈۷❈
توئی آیینه در آیینه میبین
جمال خویش در آیینه میبین
زهی صانع که چندین از تو پیدا
ازین پیوسته از تو شور و غوغا
❈۸❈
زهی از تیرگی دیدار کرده
طلسم گنج پر اسرار کرده
ترا خورشید و مه رخشان و گردان
طلبکار تو و تو در دل و جان
❈۹❈
حقیقت شیب و بالا از تو پیداست
ز دیدار تو عالم پر ز غوغا است
همه ذرات در تسبیح ذاتت
ندیده هیچکس کل صفاتت
❈۱۰❈
تمامت در تو حیران و تو در خویش
ز عزت این جهان آورده در پیش
حجاب صورت آنجا باز بسته
خودی و خویش در پرده نشسته
❈۱۱❈
کسی جز تو که باشد آن تو هستی
صفات خویش بر خود نقش بستی
طلبکار تو عقل و ره نبرده
ز تو حیران اگرچه بسته پرده
❈۱۲❈
کجا عقلت بیابد زانکه جانی
اگر گویم نشان بی نشانی
نشان بینشانی از تو موجود
صفاتت کرده هستی تو معبود
❈۱۳❈
همه ذات تو میجویند پیدا
تو ناپیدا و در جمله هویدا
حقیقت آشکارائی همیشه
نه بر جائی نه بیجائی همیشه
❈۱۴❈
منور از تو عالم در میانه
توئی خود عالم و از تو نشانه
چهارت عنصر اینجا بنده گشته
ابا خورشید تو تابنده گشته
❈۱۵❈
تو خود میجوئی و با خویش هستی
ز خود گوئی و بر خود بار بستی
کجا آتش تواند یافت بویت
که شد دیوانه از سودای رویت
❈۱۶❈
کجا رویت تواند یافتن باد
که جانم از صفات اوست آباد
صفات عشق هم آیات دیده است
اگرچه خویش در آفات دیده است
❈۱۷❈
حقیقت خاک اینجا یافته راز
هزاران قصه بی او گفتهٔ باز
تو خورشیدی میان خاک و خونی
مگر ذرات عالم رهنمونی
❈۱۸❈
تو شاهی عکس خود در ذات دیده
سوی خورشید جان دیگر رسیده
چه نور است اینکه در جانها فکندی
که در هر ذره طوفانها فکندی
❈۱۹❈
هزاران قطره هر یک آفتابی
ز عکس هر یکی نوری و تابی
ز هر قطره عیان عکسی پدیدار
تو اندر وصل خود جان را خریدار
❈۲۰❈
تووئی بحر و توئی جوهر چه جویم
توئی خورشید من دیگر چگویم
وصالت هر که جوید سر ببازد
چو شمع آنگاه هر دم سر فرازد
❈۲۱❈
تو شمع مجلس کون و مکانی
تو جوهر میندانم گرچه کانی
ز تاب روی تو عالم منیر است
کز آن یک لمعه در سیر مسیر است
❈۲۲❈
ز نور روی تو خورشید خیره
شده پنهان و گشته لعل تیره
مه از شرم تو در هر ماه بگداخت
چو رویت دید خود در خاک انداخت
❈۲۳❈
فلک مدهوش و از شوق تو حیران
بسر در خاک راهت گشته پویان
همه گلهای رنگارنگ زیبا
که میگردد ز صنع تو هویدا
❈۲۴❈
شود ریزان درین ره ز اشتیاقت
فنا آمد مر ایشان را فراقت
بنفشه خرقه پوش مست کویت
فکنده سر ببر درهای هویت
❈۲۵❈
شده نرگس ز بویت مست و مدهوش
گشاده دیدهها و گشته خاموش
فتاده در زبانت سوسن از راز
ریاحین گفته نیز اسرارها باز
❈۲۶❈
ثنا و حمد تو گویند مرغان
به هر گونه میان باغ و بستان
چو بلبل روی گل در عشق تو یافت
از آن نزد سلیمان خویش بو یافت
❈۲۷❈
حقیقت فاخته طوق تو دارد
بگردن جان دراز شوق تو دارد
همه در غلغل عشق تو هستند
گهی هشیار و گاهی نیم مستند
❈۲۸❈
تعالی الله کمال صنع بیجون
که جان بنموده اندر خاک در خون
چه چیزی کاینهمه از تست پیدا
تو درجانی و جان ازتست پیدا
❈۲۹❈
چو از دیدار تو دیدار کرده
ز مستی جمله را بیدار کرده
تو خود دانای خویش و نیز کس نیست
بجز تو فوق و تحت و پیش و پس نیست
❈۳۰❈
یکی ذاتی که اول مینداری
که در اول در آخر می برآری
یکی بودی و هم آخر یکینی
بنزدم قل هوالله پیشکینی
❈۳۱❈
زبان عاقلان شد الکن تو
فرو ماندند در ماه و من تو
نیارد کرد عقلت وصف اینجا
که پرکرده است او هر نقش اینجا
❈۳۲❈
که باشد عقل طفلی در ره تو
که افتاده است در خاک ره تو
بسی وصف تو کرد و هم بسی خواند
ولی در آخر از راز تو درماند
❈۳۳❈
چنان کانجا توئی آنجا تو باشی
به کل در علم خود دانا تو باشی
تو در پرده برون پرده غوغا
همه نادان توئی بر جمله دانا
❈۳۴❈
زهی از تو شده پیدا دو عالم
ز یکتائی تو پیدا شد آدم
ز تو پیدا همه تو ناپدیدار
ز تو آدم شده اینجا پدیدار
❈۳۵❈
کمال صنع تو آدم نموده
ابا او گفتهٔ و از خود شنوده
دم آدم ز تو بد ورنه آدم
کجا هرگز زدی اینجایگه دم
❈۳۶❈
تمامت انبیا حیران دیدت
فرستادست بی گفت و شنیدت
تو پیغام خود اینجا بازگفتی
ابا احمد حقیقت راز گفتی
❈۳۷❈
دو عالم پر ز نور فر و زیبت
فرازی کرده از بهر نشیبت
خروش عشق تو در عالم افتاد
از اول در نهاد عالم افتاد
❈۳۸❈
ز بالا سوی شیب آمد ز عزت
تو بخشیدی مرا وراعز و قربت
تو دادی رفعتش در روی ذرات
فرستادی مرا دو اسفل آیات
❈۳۹❈
اساس علم الاسمایش کردی
ز ذات خویشتن پیداش کردی
نهادی گنج خود اندر دل او
دمیده از دم خود در گل او
❈۴۰❈
نفخت فیه من روح آشکاره
ز تست و هم توئی برخود نظاره
ز تست آدم هویدا و از تو برخاست
یکی اسمست وین پنهان و پیداست
❈۴۱❈
اگر پنهان شوی پیدا تو باشی
دوئی محو است کل یکتا تو باشی
توئی یکتا دوئی شد ازمیانه
تو خواهی بود با خود جاودانه
❈۴۲❈
ز یکتائی خود جانا نمودی
جمال خویش هم با ما نمودی
دل عشاق تو پر خون بماند
نداند هیچکس تا چون بماند
❈۴۳❈
جهان جان شده از تو پدیدار
ابا عشاق تو میگوید اسرار
بگفتی سر خود جانا بآخر
ابا منصور رازت گشت ظاهر
❈۴۴❈
که باشد کو نداند ور بداند
چو تو در دید خود حیران بماند
نداند جز تو کس در عشقبازی
که با ما هر یکی چه عشق بازی
❈۴۵❈
برافکن پرده جانا تا بدانیم
یقین گردان که در عین گمانیم
ز عزت عاشقان را شادگردان
وزین بند بلا آزاد گردان
❈۴۶❈
چنان دیدار تو در جان ما شد
که جان یکبارگی از خود فنا شد
چو جان ما فنا شد در ره تو
از آن شد در حقیقت آگه تو
❈۴۷❈
حقیقت یافت شد آخر خبردار
برون آمد بکل از عجب و پندار
خبردار است جان و از تو گوید
تو میبیند وصالت مینجوید
❈۴۸❈
ز صنع ذات تو جانست آگاه
ستاده بهر خدمت سوی درگاه
وصالش کرده هم روزی در اینجا
که دید و بخت و پیروزی در اینجا
❈۴۹❈
دل اینجا نیز عین اصل دارد
که با جان در قیامت وصل دارد
ز تو بازار دنیا پرحضور است
سراسر از تو دلها پر ز نور است
❈۵۰❈
منور از تو روی کاینات است
همه عالم پر از خورشید ذاتست
عجب خورشید رویت در تک وناب
فتاده این زمان در قطره آب
❈۵۱❈
ز تو پیدا ز تو پنهان شود باز
سوی خورشید تو رخشان شود باز
ندانم با که و اندر کجائی
چه کردستی تو و چه مینمائی
❈۵۲❈
ندانم با که وصفت باز گویم
نمیبینم کسی تا راز گویم
چه بینم چون به جز تو دیگری نیست
خبرداری و کس را مخبری نیست
❈۵۳❈
ز هر وصفی که کردم بیش از آنی
که وصف خویش کردن هم تودانی
ز تو جان زنده و اندر گفتگویست
به تست اینجایگه هم جستجویست
❈۵۴❈
نهان از شوق گریانیم و خاموش
سر خود را نهاده بر بنا گوش
همی گرید چو ابر از شرمساری
که گر بد کرده او را درگذاری
❈۵۵❈
توئی بیرون ولی در اندرونی
همه ذرات خود را رهنمونی
عطا دادی تو در آخر کریما
برحمت عفو کردستی رحیما
❈۵۶❈
عطا بخشی تو بیش از گناه است
ولیکن جان بنزدت عذر خواهست
صفاتت انبیا چون دیده باشد
ز تو گفته ز تو بشنیده باشد
❈۵۷❈
ز وصفت ذات تو جانست آگاه
ستادم بهر خدمت سوی درگاه
اگرچه کرد خدمت مربسی او
شناسد خویشتن را تا کسی او
❈۵۸❈
که باشد جان که تا باشد بر تو
که واماند حقیقت در خور تو
ترق دارد ز دیدار تو ای دوست
که دارد از تو و افتاده در پوست
❈۵۹❈
توی او را به هر حال و به هر کار
حقیقت مونس و هم ناپدیدار
حقیقت چون دل و جان هم تو باشی
فکنده دمدمه هم دم تو باشی
❈۶۰❈
بقای جاودانی هم تو بخشی
نهانی هم نهانی هم تو بخشی
همه از تست اینجا چه بد و نیک
ولی ما خون خودریزان درین ریگ
❈۶۱❈
بدی از ما و نیکی از تو پیداست
که ذات پاک تو در کل هویداست
تو دانائی و علام و خبیری
که مر بیچارگان را دستگیری
❈۶۲❈
تو ستّاری و سرّ جمله پوشی
حقیقت عذر موری مینیوشی
تو بخشائی مر آخر هر گنه را
که میدانیم ما تو پادشه را
❈۶۳❈
قلم راندی و خرسندیم مانده
ترا پیوسته در بندیم مانده
اسیر و ناتوان افتادهٔ تو
درین نه طاق ایوان زادهٔ تو
❈۶۴❈
ترا در راه معنی راه داده
ز شوقت داغ بر دلها نهاده
چو داغ عشق تو ما راست در دل
از آن اینجا مراد آمد به حاصل
❈۶۵❈
چو افتادیم اینجا همچو خاکت
مکن از ما دریغ آن نور پاکت
کریما قادرا پروردگارا
بفضل خود ببخشی این گدا را
❈۶۶❈
عظیما صانع کون و مکانی
گدا را دادهٔ راز نهانی
سمیعا خود بخود می راز گفتی
همه بشنیده هم خود بازگفتی
❈۶۷❈
زهی سرت زبان خاموش گشته
تن و جان در رهت بیهوش گشته
زهی صنعت نموده عشق عطار
که چندین جوهر افشانده است و اسرار
❈۶۸❈
زهی انعام و لطف و کارسازی
بفضل خویش ما را مینوازی
نهادم گردن تسلیم اینجا
بماندستم عجب پر بیم اینجا
❈۶۹❈
طلبکارت بدم در اول کار
به آخر آمدی جانا پدیدار
منم افتاده در خاک رهت خوار
مرا از خاک ره ای دوست بردار
❈۷۰❈
چنان حیرانم و هم راز دیدم
خودی در بیخودی من باز دیدم
قلم راندی مرا در آخر ای دوست
که تا بیرون کنی این مغز از پوست
❈۷۱❈
بدان قولم که گفتی درالستم
بآخر این صدف جانا شکستم
تو ما را کردهٔ جانا بزندان
درین زندان تو هستیم مهمان
❈۷۲❈
مرا خوشد از اینجا آشنادار
مرا در قید زندان با صفا دار
یقین میدان که اندر آخر کار
بیامرزد حقیقت کل بیک بار
❈۷۳❈
بیامرزد بآخر دوستان را
دهدشان مر بهشت جاودان را
گر آمرزد بیک ره جمله را پاک
نیامرزیده باشد جز کف خاک
❈۷۴❈
همه در حضرتش یک مشت خاکست
ببخشاید به آخر ز آن چه باکست
چه باشد نزد او این جمله عالم
حبابی دان ونقشی دان در این دم
❈۷۵❈
چه باشد گر ببخشاید بیک بار
کجا آید در این دریا پدیدار
نه چندانست انعام الهی
سر مو نیست از مه تا بماهی
❈۷۶❈
کمال لطف تو بیمنتهایست
گدا امیدوار اندر دعایست
بفضل خود ببخشی ناتوان را
ز بس بنمای از خود جان جان را
❈۷۷❈
نمائی بیشکی راه نجاتم
رسانی آخر ازدل سوی ذاتم
تو میبینم تو میدانم دگر هیچ
نیاید جز تو دیگر در نظر هیچ
کامنت ها