عطار:فناگرداند زین ره شیخ جان بین درون جان و دل عین عیان بین
❈۱❈
فناگرداند زین ره شیخ جان بین
درون جان و دل عین عیان بین
کنون چون دست شد با دست دلدار
چه خواهد نیز یابم در نمودار
❈۲❈
چو ما را دستگیری کرد جانان
از آن دستی در اینجا برد جانان
کنون چون دستگیری کرد آن شاه
بنزدیک خودم دادست او راه
❈۳❈
کنون دستم گرفت و پایداری
نمودم دمبدم درعشق یاری
جفای او وفای ماست بنگر
رضای او رضای ماست بنگر
❈۴❈
ز دستم چند گویم سرببازم
درین ره چون بدیدم شاهبازم
چو راهم داد نزدیکش شتابم
که بخشیده است اینجا فتح بابم
❈۵❈
گشوده راه ما در کل کونین
همه دیدار ما در عین مابین
چو ذاتم داد اینجا در حقیقت
رهم هم داد ما را در شریعت
❈۶❈
دم من داد جانان پیش جانان
که پستم نیز پیش اندیش جانان
ز پیش اندیشی خود یاد کردم
از آن در عشق خود پرداد کردم
❈۷❈
ز پیش اندیشی خود رهبرم من
توانم کز سر جان بگذرم من
ز پیش اندیشی خود آنچه دیدم
کنم بیشک که من آن میتوانم
❈۸❈
ز پیش اندیشی خود ذات دیدم
کنون اسرار هر آیات دیدم
ز قرآن این زمانم واصل ذات
حقیقت دانم اندر جمله ذرات
❈۹❈
ولی باید که قرآن باز داند
ز قرآن بیشکی هر راز داند
ز قرآن این زمان منصور پیداست
درون او حقیقت نور پیداست
❈۱۰❈
به بین این خون که نور ذوالجلالست
اناالحق گوی اینجا در وصال است
مبین خون شیخ بیشک ذات او بین
نمود خویشتن در ذات او بین
❈۱۱❈
حقیقت این زمانم سرّ قرآن
حقیقت آشکارا هست درجان
نه در زندان تو گفتی شیخ با من
که باید کردنت اسرار روشن
❈۱۲❈
وگرنه دزد راهی تا بدانی
زدی این دم تو آن دم در نهانی
چو در اینجایگه من دزد راهم
کنون بنگر که اندر دار شاهم
❈۱۳❈
کنون بردار شاهم دزد عشاق
ز شاهم بستده من فرد عشاق
کنون بردار شاهم از حقیقت
که دزد لایقی دارند حقیقت
❈۱۴❈
چنان فرمودهام در سر قرآن
حقیقت سر این معنی فرو خوان
نه حق گفته است والسارق بقرآن
بخوان اینجایگه میدان تو برهان
❈۱۵❈
که دزدان دست او با پای اینجا
بریدن باید اینجا شیخ دانا
حقیقت دزد راه تست منصور
اگرچه آگه اندر تست منصور
❈۱۶❈
چو من دزد ره مردان دینم
ز دزدی این زمان اندر یقینم
چو من دزدی کجا باشد بآفاق
که دزدی اوفتادستم عجب طاق
❈۱۷❈
ندارم همسری از دزدی خود
کنون نیکم اگرچه کردهام بد
ز من عین بدی شد تا بدانی
رضای ما چنین بد تا بدانی
❈۱۸❈
رضای ماست اینجا خواری عشق
از آن داریم ما غمخواری عشق
رضای ماست اینجا سر بریدن
ره جانان بود در سر بریدن
❈۱۹❈
رضای ماست اینجا جانفشانی
ترا میگویم ای شیخ این معانی
حقیقت از در منصور حلاج
بود او را یقین در عین آماج
❈۲۰❈
نشان او را بیابد این زمان تیر
بباید دوخت سر تا پایش از تیر
حقیقت این چنینم آرزویست
ز بهر این زمان درگفت و گویست
❈۲۱❈
گناه دست نبود شیخ جانم
بریدن باید اینجا گه زبانم
زبان باید برید اینجا نه دستان
که باشد این گناه او را یقین دان
❈۲۲❈
زبان دارد گنه اینجا بگفتار
اناالحق میزند اندر سردار
زبان دارد گنه در بیوفائی
که دعوی میکند او در خدائی
❈۲۳❈
زبان دارد گنه نی دست ای شیخ
که اینجا آمده است او مست ای شیخ
زبان دارد گنه در حکم احمد
که این یک نکته میگوید چنین بد
❈۲۴❈
بحکم شرع میباید بریدش
که تا پیدا نماید دید دیدش
بحکم شرع اگر در خون بگردد
اناالحق گفتن اینجا در نوردد
❈۲۵❈
بحکم شرع بردار است اینجا
اگر بیشک خبردار است اینجا
چنان کاینجا دو دست خود بریدم
ازین معنی زمانی آرمیدم
❈۲۶❈
چه دستانها که دست اینجا نمودم
ور اسرار از آن فارغ گشودم
زبان این لحظه با او یار گردد
ز سر دست تو برخوردار گردد
❈۲۷❈
زبان و دست گفتستند مردان
زبان باید نمود این راز میدان
توا بشیخ جهان اسرار دانی
بمعنی برتر از عین معانی
❈۲۸❈
حقیقت دزد منصور است اینجا
ز دزدی رفت او بردار اینجا
یقین آغاز با انجام اینجا
ز دزدی یافت او چون کام اینجا
❈۲۹❈
ز دزدی یافت او اسرار اینجا
ز دزدی گشت او مشهور و پیدا
ز دزدی یافت اسرار حقیقت
ز دزدی رفت بردار شریعت
❈۳۰❈
مرا این لحظه اسرارم عیانست
که جانانم درین دارم عیانست
نموده راز با ما از سر دست
حقیقت راز گفتم تا که پیوست
❈۳۱❈
ابامن یار در زندان چنین گفت
رموزی دوش در عین یقین گفت
که ای منصور گفتی رمز مطلق
خدایم من تو گفتستی اناالحق
❈۳۲❈
منم با تو تو با من راست گوئی
در این معنی دگر اینجا چه جوئی
منم بنمودهام اسرار اینجا
حقیقت هم ترا دیدار اینجا
❈۳۳❈
ز دیدارم نمود راز دیدی
مرا در پردهٔ جان باز دیدی
چو من در پردهٔ جانت عیانم
ولی از چشم صورت بین نهانم
❈۳۴❈
ابا تو گفتهام در پرده هر راز
بگفتم با تو کاین پرده برانداز
حقیقت پرده اکنون بر دریدی
بجز من هیچ در پرده ندیدی
❈۳۵❈
بجز من نیست اندر پرده اینجا
بدیدی عاقبت گم کرده اینجا
مرا در پرده دیدی ناگهان تو
نمودی راز با خلق جهان تو
❈۳۶❈
ترا خود نیست اینجا دوستداری
اگرچه ماهم اندر پوست داری
نمودی مغز ذاتم در تن خویش
حجابت رفته اینجا گاه از پیش
❈۳۷❈
نمودی مر مرا با خاص و با عام
که بد مستی نداری طاقت عام
ترا زین گفتن بیهوده معنی
که با ما میکنی در عشق دعوی
❈۳۸❈
تو دعوا میکنی معنیت باید
در اینجا گر نه این دعویت باید
اگرچه صورتت در ذات معنی
بدانسته ز ما آیات معنی
❈۳۹❈
نبستانند از تو خاص و هم عام
که بد مستی نداری طاقت جام
نداری طاقت جامی در اینجا
کجا یابی تو مر کامی در اینجا
❈۴۰❈
نداری طاقت جامی فنا شو
ابا ما در میان جان بقا شو
نداری طاقت جامی چه گوئی
کنون در هرزهاند گفت و گوئی
❈۴۱❈
نداری طاقت جامی ز دلدار
کنیمت این زمان منصور بردار
نداری طاقت جامی ز منصور
فنادستی عجب از نفس و جان دور
❈۴۲❈
نداری طاقت جام الستم
کنون پیوندت اینجا گه شکستم
نداری طاقت جام یقینم
ترا نزدیک خود مردی نهبینم
❈۴۳❈
نداری طاقت اینجام اینجا
بخواهی بودن اندر عشق رسوا
کنم رسوا ترا فردا حقیقت
نمایم بر تو مر غوغا حقیقت
❈۴۴❈
کنم رسوا ترا فردا بر خلق
بسوزانم ترا زنار با دلق
کنم رسوا ترا فردا بر خویش
نیم آنکه برم اندر بر خویش
❈۴۵❈
کنم رسوا ترا فردا ابردار
ببرم دست و پایت بین خبردار
کنم رسوا زبانت را به بیرون
کنم اندازم اندر خاک و در خون
❈۴۶❈
نمیدانی چه خواهی دید فردا
که خواهم کردنت منصور رسوا
اگر مرد رهی ماهی چنین است
چنین خواهد بدن فردا یقین است
❈۴۷❈
که شهرت جمله خواهد دشمنی کرد
وز آن خواهی تو بودن صاحب درد
بگفتی راز با منصور غافل
کجا از دست تو بپذیرد ای دل
❈۴۸❈
دل و جان را قبول اینجا ندارد
که گویندت وصول اینجا نداری
تمامت سالکانت اندر اینجا
کنند از عشق صد افغان و غوغا
❈۴۹❈
مگو منصور اگر تو مرد راهی
وگرنه رخ به بینی زین سیاهی
اگر رسوائیت آمد یقین خوش
بسوزانیم فردایت بر آتش
❈۵۰❈
به آتش مروجودت را بسوزم
تمامت عین بودت را بسوزم
در آتش رفت خواهی ز اروسرمست
ابی پا و زبان منصور بی دست
❈۵۱❈
در آتش رفت خواهی تا بدانی
نمایم آنگهی راز نهانی
ترا در آتش سوزان حقیقت
نمایم بیشکی دیدار دیدت
❈۵۲❈
بگفتی راز ما شرمت نداری
کنون باید که رازم پایداری
حقیقت پایداری کن بردار
مشو غافل ز من این دم خبردار
❈۵۳❈
که خون از دست خود بینی روانه
ترا من رخ نمایم بی بهانه
چو دست خویشتن بینی پر از خون
مشو آن لحظه اینجا گه دگرگون
❈۵۴❈
نشان ما شناسی عین خونت
وگر نه گفتن پر از جنونت
هر آنکو در ره ما غرق خون شد
ابا ما در تمامت غرق خون شد
❈۵۵❈
هر آنکو در ره ما یافت بوئی
کنم گردان سرش مانند گوئی
اگر خواهی گذشت از جان نمایم
ترا معنی دمادم مینمایم
❈۵۶❈
اگر خواهی گذشت از جان و از تن
ترا دایم کنم اینجای روشن
اگر خواهی گذشت از سردراینجا
کنم با ذات خود ذات تو یکتا
❈۵۷❈
اگر خواهی گذشت از سر حقیقت
نهم من بر سرت افسر حقیقت
اگر منصور اینجا مردمائی
حقیقت مرد صاحبدرد مائی
❈۵۸❈
چنین راندم قلم ای مرد سالک
زوصلت میکنم فردای مالک
فناگر دانمت چون راز گفتی
ابا خاص و عوامم بازگفتی
❈۵۹❈
ترا بند زبان اینجایگه نیست
تن تو لایق دیدار شه نیست
ترا بند زبان اینجا نبوده است
زبان کردی و گفتی زین چسود است
❈۶۰❈
ترا پند زبان چون نیست تحقیق
کجا یابی درین اسرار توفیق
مگر آنک ازوجود آئی تو بیرون
بیابی ذات خود را غرقه در خون
❈۶۱❈
کنم منصور این قسم فراقت
کنم اندر نمود اشتیاقت
کزین سر بر سر خود میکنی تو
که بود خویشتن کل بشکنی تو
❈۶۲❈
تو با ما ما بتو هر دو یکیایم
حقیقت ذات اینجا بیشکیایم
ترا گردانم اینجا گه یگانه
نظر کن تا بدانی این بهانه
❈۶۳❈
بهانه نیست منصور این نمود است
زما کانجا دل و جانت شنود است
اناالحق ما زدیم اندر نمودت
نمودی هستم آید زین نمودت
❈۶۴❈
نمایم مرترا منصور فردا
میندیش از فراق و عین غوغا
چنان با ما یکی شو بر سردار
که چیزی می نه بینی جز مرا یار
❈۶۵❈
ز ما گوی وز ما میزن اناالحق
که من خود مینمایم راز مطلق
ز ما گوی و دمادم خرّمی کن
ابا ما یک نفس تو همدمی کن
❈۶۶❈
تو دم با ما زدی ما با تو همدم
همی باش ار بریزیمت یقین دم
کنون منصور میکن عشق بازی
که اینجا نیست ما را عشقبازی
❈۶۷❈
ببازی عشق ما مرناکسی را
نباشد تاشوی آنجا کسی را
بگردد آنگهی بنمایم اسرار
ابا او مینمایم از سردار
❈۶۸❈
تو یکتای منی منصور سرکش
بسوزانم ترا فردا به آتش
تو یکتای منی درجان و در دل
تراام من ترا ای پیر واصل
❈۶۹❈
ز وصل ما کنون بر خور حقیقت
گذر کن تو بما بر خور حقیقت
گذر کن زین وجود و ذات ما بین
وجود خویشتن محو فنابین
❈۷۰❈
بقایی نیست صورت را درین جان
بکن ترکش تو یار خود مرنجان
چو مردان بگذر از این دام صورت
که این رفته قلم باشد ضرورت
❈۷۱❈
کنون منصور فردا راز بینی
مرا در جمله اشیا بازبینی
زوال صورتت فرداست دانی
همه از صورتت پیداست دانی
❈۷۲❈
زوال صورتت فرداست آخر
نمایم ذات خود فردات ظاهر
زوال صورتت گر چه جمالست
توئی تو شو که از عین وصالست
❈۷۳❈
وصال آخر کار است فردا
مرو بیرون دمی منصور از ما
کامنت ها