عطار:چویارم این پیامم دوش گفتست در اسرار با ما دوش سفته است
❈۱❈
چویارم این پیامم دوش گفتست
در اسرار با ما دوش سفته است
نیندیشم من از دست و زبانم
اناالحق آینه شرح و بیانم
❈۲❈
نیندیشم ز دست و سر بیکبار
ببازم جسم و جان اندر بر یار
مرا تا یار آنجا یار باشد
اناالحق دمبدم دیدار باشد
❈۳❈
حقیقت آنکه جانان گفت با من
ز دستم شد در اینجا راه روشن
وگر دانم زبانم راز گوید
اناالحق همچو دستم باز گوید
❈۴❈
ز سر تا پای من گوئی در آنجا
حقیقت دوست بگرفتست ما را
ز سر تا پای من بنگر تو مطلق
که بیشک میزند اینجا اناالحق
❈۵❈
همه ذرات من جان شد یقین بین
حقیقت نور مطلق شد یقین بین
همه ذرات من جانست امروز
ولیکن بار اعیانست امروز
❈۶❈
همه ذرات من در بود بودند
ز حق گفتند و از حق میشنودند
همه ذرات من جان و جهانند
کنون از پرده صورتت جهانند
❈۷❈
شب دوشم حقیقت وصل دلدار
نمود و گفت کلی اصل دلدار
شب دوشم همه راز نهان گفت
مرا یکسر یقین اندر بیان گفت
❈۸❈
چو خواهد گشت محبوبم بزاری
کنم در عشق شیخا پایداری
چو خواهد گشت محبوبم یقین باز
بگویم راز او با پیش بین باز
❈۹❈
بخواهم گفت راز او بیکبار
که خواهد کرد اینجا ناپدیدار
مرا تا او بماند من نمانم
چو بیشک من نمانم او بمانم
❈۱۰❈
حقیقت حق شناسی کرد منصور
به اینجا ناسپاسی کرد منصور
چه باشد حق شناسی جان بدادن
درون جان و دل منت نهادن
❈۱۱❈
دمادم یار میآید بر من
که او آمد حقیقت رهبر من
کنون جانت چو من باشد سخنگوی
از آن برد از سخنگویان سخن گوی
❈۱۲❈
همه گفتارها جان و جهان است
چگویم گر از این صورت جهانست
نخواهم صورت اینجا گاه دانم
از آن صورت در اینجا در نهانم
❈۱۳❈
چو یار من یقین با صورت آمد
نمود عشق را بیصورت آمد
نماند با من این صورت بآخر
تو بشنو هان ز منصورت بظاهر
❈۱۴❈
ندارد صورت جانان در اینجا
ولیکن صورت پنهان در اینجا
ندارد صورتی در دید توحید
که یارد مرو را اینجایگه دید
❈۱۵❈
که یارد دید جانان بینشانست
نمود ذات اودر جسم و جانست
اگر صورت نبودی او نبودی
نمودی بود بودی و شنودی
❈۱۶❈
سخن او از حقیقت سر اسرار
نگر آنکو در این آمد خبردار
خبر هرگز درین صورت نیابد
حقیقت سر منصورست نیابد
❈۱۷❈
چو صورت رفت ما مانیم و جانان
اگر خواهم بنمائیم جانان
همه در فتنه و ما در بر دوست
حقیقت صورت ما صورت اوست
❈۱۸❈
از این صورت شدم در اصل واصل
حقیقت آمدیم از اصل واصل
منم جان جنید پاک سیرت
یقین میداند این شیخ کبیرت
❈۱۹❈
که من با او ز پیش این راز گفتم
ابا خود کشتن خود باز گفتم
ابا او روز و شب این گفتهام من
در اسرار با او سفتهام من
❈۲۰❈
ابا او گفتهام در ماه و در سال
حقیقت بود خود او را به هر حال
نه چندان بودهام در خدمت او
که او میداند اینجا قربت او
❈۲۱❈
که داند بیشکی جز ذات منصور
گدای او بود ذرات منصور
که باشم من که دارالملک شیراز
بر من آمد او از بهر این راز
❈۲۲❈
چه مهمانی کنم من در خور او
که باشد اندر اینجا رهبر او
حقیقت هم سزا و بود باشد
که او در جسم و جان معبود باشد
❈۲۳❈
کنم قربان او پا و سر ودست
که عشق او نباشد از سر دست
کنم قربان او خود را در آنجا
که او از ذات خود بگزید ما را
❈۲۴❈
کنم قربان او خود را حقیقت
که او کل صاحب اسرار شریعت
هزاران جان کنم قربان پایش
بجا آرم در اینجاگه وفایش
❈۲۵❈
هزاران جان کنم قربان این دم
که چون او کس ندید از نسل آدم
هزاران جان کنم ایثار اینجا
که من میبینمش جانان در اینجا
❈۲۶❈
هزاران جان کنم قربان دیدش
بخاصه در سرگفت و شنیدش
حقیقت شیخ ما را ذات پاکست
دگر صورت فنا گردد چه باکست
❈۲۷❈
مرا کار است با ذاتش در اینجا
که بر میخوانم آیاتش در اینجا
مرا کار است با دیدار او کل
که گویم نزد او اسرار او کل
❈۲۸❈
مرا کار است با این پاک اکبر
که هست او سالکان را پیر و رهبر
مرا کار است تا او راز بیند
ز اول تا بآخر باز بیند
❈۲۹❈
جمال کعبهٔ جانست پیدا
حقیقت جان جانانست پیدا
حقیقت کعبهٔ عشاق شیخ است
بمعنی و بصورت طاق شیخ است
❈۳۰❈
هزاران کعبه سرگردان بودش
حقیقت آفرینش در سجودش
هزاران کعبه سرگردان ذاتش
بمانده اندرین عین صفاتش
❈۳۱❈
هزاران دور میباید در اسرار
که تا شیخی چنین آید پدیدار
وصال کعبه جانست بیشک
از آن او جان جانانست بیشک
❈۳۲❈
که اصل کعبه باشد اندر اینجا
گشاده بیند او ما را در اینجا
در من زان گشادند از حقیقت
که بسپردم بکل راز شریعت
❈۳۳❈
جنیدا در شریعت کام میران
که خواهد گشت این ترکیب ویران
جنیدا در شریعت بین حقیقت
حقیقت در طبیعت بد شریعت
❈۳۴❈
ره خوف و خطر افتاد دنیا
عجب زیر و زبر افتاد دنیا
تمامت انبیا اینجا هلاکش
کشیدند و شدند در عین آتش
❈۳۵❈
تمامت سالکان کار دیده
شدند اینجا ز عشقش سر بریده
تمامت عارفان در گفت و گویش
تمامت عارفان در جستجویش
❈۳۶❈
همه جانها درین حیرت خرابست
همه دلها از این حسرت کباب است
که داند کاین سپهر کوژ رفتار
چگونه اصل این افتاد در کار
❈۳۷❈
بجز منصور کین جا کار بشناخت
ز عشق دوست بود خویش در باخت
حقیقت شیخ دین اصلم در امروز
به بین بیدست و پا وصلم در امروز
❈۳۸❈
وصال شاه دارد در برابر
منم چون ذره او مانندهٔ خور
نظر کرده است خوردر ذرهٔ خویش
مرا کردهست اینجا غرهٔ خویش
❈۳۹❈
کنون این ذره خورشید است بنگر
حقیقت عین جاوید است بنگر
نباشد مثل این دیگر بیانی
از این خوریاب اندر جان نشانی
کامنت ها