عطار:جنیدا آفتاب جان عیان بین در آن خورشید کل عین عیان بین
❈۱❈
جنیدا آفتاب جان عیان بین
در آن خورشید کل عین عیان بین
عیان بین یار در جانت حقیقت
دگر بشناس او را در طریقت
❈۲❈
اگر سیر طریقت کرد خواهی
دگر میل شریعت کرد خواهی
همه سیرت یکی ذاتست بنگر
عیان در عین ذراتست بنگر
❈۳❈
درین ره جمله از یکی است پیدا
ز یکی بنگر اینجا شور و غوغا
ز یکی بین همة نقش عجایب
نموده در بحار دل غرائب
❈۴❈
ز یکی بین همه دیدار کرده
خود اندر جملگی دیدار کرده
یکی جامست در خورشید اینجا
چو بشناسی شوی جاوید اینجا
❈۵❈
یکی خورشید و چندین طینت آنست
نظر میکن که اینجا در شبانست
یکی شمع است و چندان نیک بنگر
درین آیینه مر آیینه بنگر
❈۶❈
هزاران نقش گوناگون برانگیخت
دگر از یکدگر پیوند بگسیخت
ز هم بگسیخت چندین نقش موزون
دگر ز آن نقش عین آورد بیرون
❈۷❈
نمود قدرت خود مینماید
عیان قوت خود میفزاید
ز حکمش یفعل الله است دیدی
دلت زین راز آگاهست دیدی
❈۸❈
اگر نقدی تو داری اندرین راه
مر آن نقدت بده در حضرت شاه
اگر نقد تو اینجا قلب آید
عیان قوّت خود میفزاید
❈۹❈
اگر نقد تو اینجا قلب آید
جراحتها ترا در قلب آید
جنیدا نقد را از نسیه بشناس
بگو اسرار و از هر دیو مهراس
❈۱۰❈
چو نقدت حاصل است امروز اینجا
شدستی بیشکی پیروز اینجا
نمود عشق داری در حقیقت
حقیقت داری از عین شریعت
❈۱۱❈
درون خویش نقد خود نظر کن
ازین نقدت وجود خود خبر کن
چه دانی تا چه نقدی داری ای دوست
نگر تا ضایعش نگذاری ای دوست
❈۱۲❈
جمال جان جان در جان عیان است
ولی از چشم نامحرم نهان است
جمال جان جان اینجاست بنگر
درون دل ببین پیداست بنگر
❈۱۳❈
جمال جان جان بسیار جویند
وی اندر جملگی با یار جویند
درون جملگی گمگشته دلدار
به هر قطره چو قلزم گشته بیدار
❈۱۴❈
همه در بحر غرقابند بنگر
عجب از پای تا فرقند یکسر
همه جویای او در جمله پیکر
زبان جمله او را بین و بگذر
❈۱۵❈
ز دیدارش در این آینه بنگر
ز جودش تو از این آیینه برخور
در این آیینه می بر خوردراینجا
که خورتابان شوی از خوردراینجا
❈۱۶❈
در این آیینه شیخا یار بینی
ولی درلیس فی الدیار بینی
درین آیینه میبنگر فنایت
درین آئینه هم بنگر بقایت
❈۱۷❈
در این آیینه پیدا گشت جانان
حقیقت بیصفت خورشید تابان
در آن آیینه این آیینه بنگر
درون دل به بین پیداست یکسر
❈۱۸❈
هر آیینه در این آیینه بار است
نمود صورت او صد هزاراست
ندارد مثل همتائی مجویش
بجز توحید در اینجا مگویش
❈۱۹❈
ندارد مثل و مانندی ندارد
حقیقت یار و پیوندی ندارد
ز خود بر خود شده عاشق در اینجا
گهی صادق گهی فاسق دراینجا
❈۲۰❈
ندارد مثل خود معبود ذاتست
نموداری ز ذاتش در صفاتست
همه شرع است شیخ از دید توحید
نمیگنجد در این اسرار تقلید
❈۲۱❈
نه تقلید است این اعیان ذاتست
صفات او فزون از هر صفاتست
بصورت لیک در معنی همه نور
دو اینجا یافت شیخ و گشت مشهور
❈۲۲❈
یکی ذاتست در جمله نمودار
ولی منصور بین اندر سردار
همه مرد رهند و ره ندانند
ره خود را بسوی شه ندانند
❈۲۳❈
همه در غفلتاند و عین تقلید
دگر در وحشتند و دید نادید
دگر قومی که در توحید مانند
درین آیینه دید دید مانند
❈۲۴❈
درین اسرار بشتابند با ما
به هر نوعی که بشناسند ما را
غم ما میخورند اینجا حقیقت
سپرده جملگی راه شریعت
❈۲۵❈
به امیدی که میدارند طاعت
بیا پیوسته از بهر سعادت
کشیده هجر اندر عشق اینجا
فتاده در میان شور و غوغا
❈۲۶❈
بلاکش تاز جانشان دوستداریم
در ایشان مغز جان در پوست داریم
بلاکش قرب جانان میبیابد
مر آن خورشید رخشان میبیابد
❈۲۷❈
بلاکش قربت اسرار بیند
بلاکش دیدهٔ بیدار بیند
بلابینان عشق اندر غم و درد
بمانده اندر اینجا رویها زرد
❈۲۸❈
بلا و قرب با منصور دادند
در اسرار بروی برگشادند
اگر مرد رهی مگریز از دار
گرت خود میکشند اندر سردار
❈۲۹❈
بدست جان جان کشتن بسی به
حقیقت این ز دید ناکسی به
که بشناسد جمال یار اینجا
روا دارد وبال یار اینجا
❈۳۰❈
مر اینها جمله نازاده درین راه
چو طفلانند نادان در بر شاه
چه فرق از آدمی تا عین حیوان
کسی باید که خورده آب حیوان
❈۳۱❈
در این ظلمات، خضر رهروانم
بسوی آب حیوان راه دانم
در این ظلمات خضرم راه برده
ره خود را بسوی شاه برده
❈۳۲❈
مرا چون آب حیوانست در جان
چه غم دارم درین زندان غولان
چو دنیا سجن مؤمن گفت احمد
حقیقت هست منصور و مؤید
❈۳۳❈
از این زندان بیرون رفت خواهد
میان خاک در خون خفته خواهد
درون خاک منزلگاه یار است
ز من بشنو که این سر درچه کار است
❈۳۴❈
درون خاک جان عاشقان است
در اینجا گه لقای جاودان است
درون خاک آمد جوهر یار
درون خاک شد هم ناپدیدار
❈۳۵❈
درون خاک جای انبیایست
حقیقت هم مکان اولیایست
درون خاک بسیار است اسرار
که میداند به جز دانای دادار
❈۳۶❈
درون خاک در خود بنگر ای شیخ
ز دید دوست اینجا برخورای شیخ
ترا رجعت بآخر در سوی خاک
بود زین شیب تانه طشت افلاک
❈۳۷❈
درون خاک خلوتگاه عشق است
حقیقت مسکن و مأوای عشق است
تو تا با او رسی بسیار راهست
ولیکن در درون دیدار شاه است
❈۳۸❈
تو تا با او رسی در محو فی الله
بباید کردنت در خود بسی راه
تو این دم در دم نقاش بینی
در آنگاهی که کل اوباش بینی
❈۳۹❈
همه در سیر هستی بت پرستند
حقیقت بت پرست و خود پرستند
اگر مرد رهی ره کن درونت
که دل کرده در اینجا رهنمونت
❈۴۰❈
ز دل پرس آنچه پرسی شیخ هشیار
که در دل حاضر است اینجای دلدار
دمی بیدل مباش و دل همی بین
ز دل مقصود خود حاصل همی بین
❈۴۱❈
ز دل مقصود حاصل گردد اینجا
ز دل مر خویش واصل گردد اینجا
بدل واصل شو و دیدار او بین
حقیقت جملگی اسرار او بین
❈۴۲❈
همه اسرارها در دل عیانست
ولی از غافل و منکر نهانست
گهی اسرار دل بیند در آنجا
که جز از عشق نگزیند در اینجا
❈۴۳❈
بجز عشق اندر اینجا هیچ مگزین
زسرّ عشق خود معشوق میبین
ز سرّ عشق او دانای او شو
ز نور ذات او بینای او شو
❈۴۴❈
درت از عشق بگشاید حقیقت
نماید باز جان در دید دیدت
ز عشق اینجا تو بر خورشیخ عالم
که عشق آمدت غمخور شیخ عالم
❈۴۵❈
تو میخور غم دمادم از وصالش
امیدی دار و مگریز از وبالش
دمادم عاشقان را دل کند خون
دگرشان مینماید بیچه و چون
❈۴۶❈
همه با یار در اندوه و ماتم
دگر شادی رسیده گشته خرم
همه با یار اینجا آشنایند
ولی مانند اسب بادپایند
❈۴۷❈
کسی را نیست زهره اندرین سر
که یابد نیز بهره اندر این سر
کسی را نیست تاب اصل اینجا
که بنمایدش ناگاه اصل اینجا
❈۴۸❈
کسی را نیست تاب هجر محنت
کز آن محنت بیابد عشق حرمت
کسی را نیست تاب وصل بیشک
که تا یابد نمود خویش بیشک
❈۴۹❈
کسی را نیست تاب وصل دلدار
بماندستند دل مجروح وافکار
حقیقت شیخ بازاری چنین است
تماشاگاه مرد راه بین است
❈۵۰❈
عجب شوری گرفته گرد عالم
نماید راز در شورم دمادم
ز حیرت خون دلها سوخت اینجا
که باید دیدهها بر دوخت اینجا
❈۵۱❈
دل عاشق در اینجا کرده بریان
نباشد هیچکس را زهرهٔ آن
که تا آهی زند از درد دلدار
کسی باشد که باشد مرد دلدار
❈۵۲❈
اگر دردی ترا اینجاست بنگر
از آن درمان تو پیداست بنگر
اگرداری تو درد دل در اینجا
بدرمانی رسی ای واصل اینجا
❈۵۳❈
چو شیخ از عشق جانان شیخ کامل
شوی ناگاهی اندر درد واصل
اگر میبگذری از عشق خامی
بنزدیک امینان پس تمامی
❈۵۴❈
اگر میبگذری از عشق اینجا
درون دل کجا بینی مصفا
اگر میبگذری از عشق بیچون
تو مانی دایماً در خاک و در خون
❈۵۵❈
ببوی عشق دایم باش زنده
حقیقت باش هم سلطان و بنده
بسی وصف است اندر عشق عشاق
کسی باید که باشد درجهان طاق
❈۵۶❈
رموز عشق از من باز داند
ز سر عشق آنگه راز داند
رموز عشق اینجانیست بازی
بسوزی اندروگر شاهبازی
❈۵۷❈
رموز عشق بشناس و یکی شو
حقیقت عین جان بیشکی شو
رموز عشق اینجا دان و بشتاب
بسوی جزو و کل دلدار دریاب
❈۵۸❈
رموز عشق بشناس و یکی بین
درون خویش را تو پیش بین بین
درون تست تیر و چرخ وانجم
حقیقت چرخ وانجم اندرو گم
❈۵۹❈
حقیقت قوّت روح و روانست
درون تست پیر رهروانست
درون تست تیر چرخ دریاب
حقیقت اصل او در وصل دریاب
❈۶۰❈
ز پیرخویش شو ای پیر آگاه
که پیر تست بیشک صاحب راه
اگرداری تودرد دل در اینجا
بیابی صاحب دردی در اینجا
❈۶۱❈
ز پیر خود حقیقت شرع بسپر
ز نور شرع در دنیا تو برخور
ترا با پیرت اینجا آشنائیست
که پیرت بیشکی عین خدائیست
❈۶۲❈
بشرعست این بیان از دید منصور
که پیر عشق شد توحید منصور
یقین منصور از پیر است بردار
ز دید پیر خود اینجا خبردار
❈۶۳❈
چه بازی میکند این پیر عاشق
گهی فاسق گهی در کعبه صادق
نداند سرّ پیر عشق جز من
ازو شد بر من این اسرار روشن
❈۶۴❈
ازو شد روشن اینجا جان منصور
یکی شد ظاهر و پنهان منصور
همه پیر است اینجا پیر ما بین
دمادم شیخ این تدبیر ما بین
❈۶۵❈
که العبد یدبّر مرتضا گفت
درون مرتضی بیشک خدا گفت
که العبد یدبّر نیست تدبیر
حقیقت مر خدا را هست تقدیر
❈۶۶❈
چگونه این نباشد آنچه خواهد
کند تقدیر و آن هرگز نشاید
قلم راند ونوشت و مینماید
دمادم عشق اینجا میفزاید
❈۶۷❈
هر آن تقدیر کو سازد بباشد
اگر خواهد کشد خواهد نوازد
کسی را نیست زهره آنچه او کرد
که گوید چونکه او جمله نکو کرد
❈۶۸❈
نکو کرده نکو خواهد حقیقت
یقین ای شیخ دین بهر شریعت
ز من بشنو که این شرعست بیچون
یکی باش و مشو اینجا دگرگون
❈۶۹❈
صفات خود منزه دار اینجا
که تا باشی تو برخوردار اینجا
صفات خود ز آلایش بپرهیز
بنور عشق ذات خود برآمیز
❈۷۰❈
درونت با برون جز ذات منگر
خدا را بین و تو در ذات منگر
درونت با برون منگر به جز دوست
یقین میدان که سر تا پای تو اوست
❈۷۱❈
درونت با برون دیدار ذات است
از آن مر نحن اقرب در صفات است
ز نحن اقربت میگویم این سر
که تا دیدار خود یابی بظاهر
❈۷۲❈
ز نحن اقرب ار میگویم اسرار
ز نوعی دیگرت شیخا خبردار
ز نحن اقرب اینجا مینگر شاه
اگر هستی ز سرّ عشق آگاه
❈۷۳❈
خدا با تست نزدیک ار بدانی
تو اوئی او تو در اینجا نهانی
خدا با تست نزدیک ار ببینی
توئی ای شیخ اگر صاحب یقینی
❈۷۴❈
خدا پیوسته با تست و تو با او
حقیقت اوست اندرگفت و درگو
خدا با تست شیخ آگاه میباش
چو من در جزو و کل تو شاه میباش
❈۷۵❈
سرا پایت همه اوست ار بدانی
که گفتارم چه توحید است و خوانی
سرا پایت به جز او نیست اینجا
ابی شک ذات او یکیست اینجا
❈۷۶❈
سرا پایت به جز جانان ندارد
دل و جان تو دیدن آن ندارد
چرا کاینجا بصورت بازماندی
از آن از دید دیدش بازماندی
❈۷۷❈
اگر هستی چو من اینجا خبردار
حقیقت این بود اینجا خبردار
ز سر تا پای تو چه مغز و چه پوست
یقین در عالم توحید کل اوست
❈۷۸❈
ز چشم دل یقین بنگر عیان او
حقیقت جملهٔ کون و مکان او
ز چشم دل یقین بین ذات اینجا
جهان و جمله ذرات اینجا
❈۷۹❈
بچشم دل یقین بین آنچه پیداست
تو اوئی و تو اندر شور وغوغاست
ز چشم دل نظر کن دید جانان
تو اوئی این بود توحید جانان
❈۸۰❈
ز چشم دل بسی دیدند رویش
بمردند آنگهی در آرزویش
ز چشم دل اگر سالک حقیقت
رباید گوی روحانی حقیقت
❈۸۱❈
شود کانجا جمال بینشانست
از آن عاشق در اینجا مست آنست
کمال سالک اینجا گاه اینست
که خود او بیند این عین الیقین است
❈۸۲❈
کمال سالک اینجا جان فشانی است
پس آنگه دیدن راز نهانی است
نهان شو شیخ تا پیدا نمائی
دوئی بگذار تا یکتا نمائی
❈۸۳❈
نهان شو شیخ پیدا گرد در دین
چو من در عشق رسوا گرددر دین
نهان شو شیخ تا وصلت نمائیم
من اندر لاهمه وصلت نمائیم
❈۸۴❈
نهان شو شیخ بیرون آی از دل
که تا جزء تو گردد در عیان کل
نهان شو شیخ بیرون آی از تن
که تا گردد ترا توحید روشن
❈۸۵❈
نهان شو شیخ بیرون آی از جان
که وصل یار خود یابی تو اعیان
نهان شو شیخ تا در بینشانی
همه اسرار منصورت بدانی
❈۸۶❈
نهان شو شیخ تا گردی به کل ذات
حقیقت ذات گردد جمله ذرات
نهان شو شیخ اندر جزو و کل تو
که تا آیی برون از عین دل تو
❈۸۷❈
نهان شو شیخ اندر اصل بنگر
توئی اصل حقیقت وصل بنگر
نهان شو شیخ اندر عالم عشق
مزن دم هیچ شیخا همدم عشق
❈۸۸❈
دم عشق ازل زن همچو ماتو
حقیقت چون شوی از خود فنا تو
دم عشق ازل زن همچو منصور
یکی بین و یکی دان شیخ مشهور
❈۸۹❈
دم از عشق ازل زن همچو مردان
ز دید خود گذر از دید جانان
دم عشق ازل زن بر سر دار
اگر مرد رهی ای شیخ دیندار
❈۹۰❈
دمی در عشق آید آنست دیدار
تو آن دم شو بجان و دل خریدار
دمی کز عشق آمد زندگانیست
در آن دم جملگی راز نهانیست
❈۹۱❈
دمی کز عشق آید در وجودت
از آن دم کن نظر دیدار بودت
سخن کز عشق آید آن یقین است
که بیشک ذات رب العالمین است
❈۹۲❈
دمی کز عشق آمد هست آن ذات
کند مر محو اینجا جمله ذرات
دمی کز عشق آمد مغز جانست
در آن دم جمله اسرار نهانست
❈۹۳❈
دم از این زن که منصور است این دم
در این دم زد در اینجا اودمادم
چه به زیندم که سالک اندرین راه
شود دمدم ز بود خویش آگاه
❈۹۴❈
چه به زیندم که جانان بازیابی
از این دم این دم آنجا بازیابی
چه به زیندم که اینجا در زنی باز
وز آن دم بازبین انجام و آغاز
❈۹۵❈
از این دم به چه باشد تا بیابی
که بود خویشتن یکتا بیابی
ندیدم شیخ چیزی بهتر از عشق
نباشد هیچ چیزی برتر از عشق
❈۹۶❈
ندیدم به ز عشق اینجا حقیقت
که در عشق است پیدا دید دیدت
ز عشق اینجا شناسا شو چو منصور
ز پنهانی تو پیدا شو چو منصور
❈۹۷❈
حقیقت شیخ واصل شو درین سر
که میگردانمت اسرار ظاهر
ز نور عشق اینجا بود خودبین
درونت بنگر و معبود خودبین
❈۹۸❈
بنور عشق آنجا یاب جانان
درون خویش پنهان یاب جانان
بنور عشق ظاهر هرچه بینی
همه او بین اگر صاحب یقینی
❈۹۹❈
بنور عشق اینجا آفرینش
همه گردان نگر در عین بینش
بنور عشق در خود سیر کن باز
درون خود به بین ما را سرافراز
❈۱۰۰❈
همه در تو عیان و تو نه بینی
تو از عالم جهان بنگر چه بینی
تو معبودی بصورت آمدی پوست
حقیقت کن نظر درکسوت دوست
❈۱۰۱❈
بعشق این راز اینجاگه کنی فاش
اگر یک ره بیابی دید نقاش
بعشق این سر توانی یافت اینجا
وگرنه باش در نایافت اینجا
❈۱۰۲❈
بعشق اینجا نظر در خویشتن کن
یکی بین بود جانان بی سر و بن
همه از عشق میگویند اینجا
همه در عشق میپویند اینجا
❈۱۰۳❈
بعشق خویش آوردت پدیدار
تو از اوئی و او از تو پدیدار
چگویم سر عشق لایزالی
که در وصلی چو با او در وصالی
❈۱۰۴❈
چگویم سر عشق اینجا ز تحقیق
مگر بنمایدت اینجا ز توفیق
کمال عشق بیشک عشق داند
بجز منصور سرّ او نداند
❈۱۰۵❈
اگر از عشق بوئی یافتی تو
درون جزو و کل بشتافتی تو
اگر در عشق واصل گردی ای شیخ
همی اندر دو عالم فردی ای شیخ
❈۱۰۶❈
نداند سر عشق اینجای خودبین
کجاهرگز بداند مرد بدبین
هر آنکو شد ز سر عشق آگاه
نه بیند هیچ اینجا جز رخ شاه
❈۱۰۷❈
اگر آگه شوی در عشق اینجا
بمانی تا ابد در جمله یکتا
اگر آگه شوی از عشق بیشک
نماید جزو و کل نزدیک تو یک
❈۱۰۸❈
اگر آگه شوی از دیدن شاه
تو باشی عشق و معشوق اندرین راه
اگر آگه شوی از نور عشقش
زیان یابی در اینجا بود عشقش
❈۱۰۹❈
ز بود عشق اینجا بینشانم
بجز دیدار عشق اینجا ندانم
ز بود عشق اینجا باز بینم
جمال شاه یکتا باز بینم
❈۱۱۰❈
ز بود عشق واصل گشتم از یار
دگر از عشق او من گشتهام یار
ز بود عشق اینجا ذات دیدم
عیان در جمله ذرات دیدم
❈۱۱۱❈
ز بود عشق اینجا دم ز دستم
چسود اکنون که بیرون شد ز دستم
سر رشتهٔ دمادم باز بینم
همی انجام و هم آغاز بینم
❈۱۱۲❈
بجز دیدار عشق اینجا چه چیز است
که بیشک عشق دیدار عزیز است
حقیقت عشق اسرار است جانان
کسی کو یافت دیدار است جانان
❈۱۱۳❈
دمی در عشق شو گر عاشقی تو
بجز جانان مبین گر صادقی تو
دمی در عشق شو تا در فنایت
نماید در یکی عین بقایت
❈۱۱۴❈
دمی در عشق شو تا آنچه جوئی
تو خود بینی که اندر گفت و گوئی
ز سر عشق واصل گرد در یار
که پیداگرددت اسرار بسیار
❈۱۱۵❈
تو میبین او ولیکن خود مبین تو
اگر خواهی یقین عین الیقین تو
ز عشق اینجا به بین عین الیقینست
حقیقت اولین و آخرینست
❈۱۱۶❈
همه عشق است و اندر تو نهانست
ز عشقت ظاهر صورت عیانست
همه عشق است در صورت پدیدار
ولیکن عشق باشد ناپدیدار
❈۱۱۷❈
همه عشق است عشق اندر تمامت
کند هر لحظه صد شور و قیامت
همه عشق است اگردانی در اینجا
حقیقت سر ربانی در اینجا
❈۱۱۸❈
ز عشق آمد پدیدار آنکسی کو
همه بیند ز ذات عشق نیکو
خبر از عشق یاب و آشنا شو
بنور عشق گم گرد و خدا شو
❈۱۱۹❈
کسی کز سرّ عشق است آمده راه
همه شاهش همی بیند همه شاه
همان بهتر که یابی بهره از عشق
که منصور است کلی زهره ازعشق
❈۱۲۰❈
حقیقت تا دل و زهره نباشد
ترا از عشق کل بهره نباشد
دلی پر زهره میباید در اینجا
که بگشاید مراورا در دراینجا
❈۱۲۱❈
شب و روزی در اینجاگاه جویان
بسر در راه عشق افتاده پویان
شب و روزی عجب در ره فتاده
گهی درگور و گه درچه فتاده
❈۱۲۲❈
شب و روزی تو در این منزل برد
که تا یابد شعاعی جانت از درد
کجا یابی دوا اینجا تو از یار
که بیهوده همی گوئی تو بسیار
❈۱۲۳❈
کجا یابی دوای درد جانان
که در این ره نهٔ تو مرد جانان
کجا یابی دوا چون اندرین راه
نهٔ از سرّ او موئی تو آگاه
❈۱۲۴❈
کجا یابی دوا ای غافل اینجا
که تا بیشک نگردی واصل اینجا
اگر واصل شوی اینجا دوایت
نماید دوست اندر جان لقایت
❈۱۲۵❈
همه درد تو در اینجا ز قلب است
حقیقت آنکت اینجا نقد قلب است
همه درد تو اینجا هست صورت
نمیبینی دمی اینجا ضرورت
❈۱۲۶❈
همه درد تو از جانست اینجا
وگرنه یار اعیانست اینجا
عجایب ماندهٔ چون حلقه بر در
که بگشاید ترا این حلقهٔ در؟
❈۱۲۷❈
تو خود بگشای در اینجا در خویش
حقیقت پرده را بردار از پیش
تو خود بگشای در تا یار بینی
درون شو تا حقیقت یار بینی
❈۱۲۸❈
تو خود بگشای در تا اتصالت
شود پیدا و هم عین وصالت
تو خود بگشای در گر کاردانی
که وصلت حاصلست اندر معانی
❈۱۲۹❈
تو خود بگشای در ای سالک راه
از آن پس تا نگردی هالک راه
تو خود بگشای در این دم که هستی
چرا پیوسته اینجا گاه مستی
❈۱۳۰❈
تو خود بگشای در اینجا که در خود
درون شو تا بهبینی رهبر خود
تو خود بگشای در تا در عیانت
شود پیدا همه راز نهانت
❈۱۳۱❈
تو خود بگشا اگر چه در گشاد است
که بیشک بستگی آخر گشاد است
چو بگشادی در خود درحقیقت
روی در اندرون دید دیدت
❈۱۳۲❈
چو بگشائی حقیقت بینی اینجا
نمود خویشتن در جمله پیدا
درون جان جانت یار خودبین
حقیقت بیشکی دلدار خودبین
❈۱۳۳❈
ترا کی عاشقی خوانم درین راه
کزین معنی نگردی هیچ آگاه
ترا کی عاشقی خوانم درین سر
که اینجا می نه بینی یار ظاهر
❈۱۳۴❈
ترا کی عاشقی خوانند مردان
که اینجا گه نیابی ذات جانان
ترا کی عاشقی خوانم ز دیدار
که از صورت نگردی ناپدیدار
❈۱۳۵❈
توئی اینجا حقیقت تا بدانی
همه اسرار و انوار معانی
کامنت ها