عطار:بجان و دل قدم زن اندرین راز بجان و دل نگر انجام و آغاز
❈۱❈
بجان و دل قدم زن اندرین راز
بجان و دل نگر انجام و آغاز
بجان و دل درین ره بازبین تو
ز جان و دل تمامت راز بین تو
❈۲❈
چو جانت واصل عهد الست است
از آن فارغ درین صورت نشسته است
چوجان تست اصل ذات جانان
نموده رخ درین ذرات جانان
❈۳❈
چو جان تست اصل ذات بیچون
چرا گوئی که این چونست و آن چون
همه در چون و چه افتادهٔ تو
از آن در چون و چه آزادهٔ تو
❈۴❈
ز چون و چند در آخر چه دیدی
بگو با من که در آخر چه دیدی
همه اندر چه و درچند وچونند
از آن در نفس کافر سرنگونند
❈۵❈
ترا چون نفس سگ گور است اینجا
از آن جایش یقین گور است اینجا
ترا چون نفس سگ کردست صیدت
از آن بستست اندر بند قیدت
❈۶❈
ترا تا نفس باشد با تو همراه
نخواهی یافت اینجا رؤیت شاه
ترا تا نفس باشد هم جلیست
نیاری دید دیدار نفیست
❈۷❈
تو نفس سگ برون گردان در اینجا
که بی نفس آئی اینجا گاه یکتا
بماندی ره نمیدانی چه گویم
حقیقت دیده نتوانی چه گویم
❈۸❈
بماندی همچو یوسف در بُن چاه
بکن صبری که در آخر شوی شاه
بماندی همچو یوسف زار و مسکین
که تا برتخت بنشینی به تمکین
❈۹❈
بماندی همچو یوسف مبتلا تو
برون خواهی شد از چاه بلا تو
در آخر میندانی اول خویش
که از نفست حجابی آمده پیش
❈۱۰❈
حجاب یار جاویدان نماند
چنین بیچارگی یکسان نماند
خلاصی هست عاشق را از این چاه
چو شاهش افکند از چاه درچاه
❈۱۱❈
خلاصی هست عاشق را بآخر
که شاه جانش گردد دید ظاهر
خلاصی هست عاشق را ز زندان
چو بیرونش کند از حبس جانان
❈۱۲❈
درین ره چون خلاصت گشت پیدا
نمانی آن زمان از دید یکتا
خلاص عاشقان اندر بلایست
فنا دیدن یقین عین بقایست
❈۱۳❈
خلاصی هر چه میبینی همین است
کسی کین دید در عین الیقینست
تو تا با صورتی نبود خلاصت
همی گویم در اینجا گه خلاصت
❈۱۴❈
تو گر خواهی خلاص خویش اینجا
بباید مردنت از پیش اینجا
ز دید خود بمیر و جان جان شو
ازین تاریکی آنگاهی عیان شو
❈۱۵❈
ز دید خود بمیر وزنده دل گرد
که باشد زنده دل در عشق کل فرد
ز دید خود بمیر و گرد باقی
که تا مانی حقیقت فرد و باقی
❈۱۶❈
ز دید خود بمیر و پرده بگسل
که بی این پرده خواهی گشت واصل
ز دید خود بمیر و آشنا شو
توئی از دید صورت کل خدا شو
❈۱۷❈
ز دید خود بمیر ارکاردانی
که چون مردی پس آنگه بازدانی
ز دید خود بیمر ای عاشق مست
که در مردن یقین آبت دهد دست
❈۱۸❈
ز دید خود بمیر و گرد جاوید
که خواهی بود در آخر تو خورشید
ز دید خود بمیر و جان جان شو
چو خورشید جهان در کل عیان شو
❈۱۹❈
ز دید خود بمیر و جمله ذرات
که درلاگردی آن گاهی بکل ذات
چو مردی زندهٔ جاوید گشتی
بنورت بیشکی خورشید گشتی
❈۲۰❈
چو مردی زنده مانی جاودان تو
که باشی باشی آنگه جان جان تو
چو مردی زنده مانی تا ابد دوست
بمانی فارغ از نیک و بد دوست
❈۲۱❈
چو مردی زنده مانی در بر یار
ترا آن یار هر دم هست دلدار
چو مردی باش تا یابی تو خود هان
حقیقت بود بود از دید جانان
❈۲۲❈
چو مردی زنده مانی در خداوند
شوی فارغ ز چون و آنگاه از چند
ز بود خود اگر داری خبر تو
بمیرد باز ره از نیک و بد تو
کامنت ها