گنجینه تاریخ ما

شعر پارسی یا شعر کلاسیک فارسی به شکل امروزی آن بیش از هزار سال قدمت دارد. شعر فارسی بر پایه عروض است و عمداً در قالب های مثنوی، قصیده و غزل س روده شده است. در گنج تاریخ ما به اشعار شاعران نامی ایران زمین به رایگان دسترسی خواهید داشت. همچنین به مرور زمان امکانات مناسبی به این مجموعه اضافه خواهد شد.

عطار:ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی بمیر از خود که بیشک شاه گشتی

❈۱❈
ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی بمیر از خود که بیشک شاه گشتی
ز موتوا قبل اگر آگاه عشقی بمیر از خود که بیشک شاه عشقی
❈۲❈
ز موتوا قبل اگر میدانی این راز بمیر آنگه به بین انجام و آغاز
ز موتوا قبل اگر دانی حقیقت بباید مرد اینجا از طبیعت
❈۳❈
ز موتوا قبل اگر از خود بمیری توبه از بدروخورشیدی منیری
بمیر ای شیخ و بی او زندگانی مکن در صورت و در این معانی
❈۴❈
بمیرای شیخ بیش از آنکه میری اگر مرد رهی از جان بمیری
بمیر ای شیخ پیش از مردن خویش حجاب زندگی بردار از پیش
❈۵❈
بمیر ای شیخ چون منصور حلاج که بینی بیگمان بر فرق جان تاج
بمیر ای شیخ کین عین الیقین است که این عین الیقین راه بین است
❈۶❈
همه از مرگ ترسانند اینجا که سرّ آن نمیدانند اینجا
همه از مرگ ترسانند از خویش که سیری این چنین دارند از پیش
❈۷❈
همه از مرگ ترسانند مانده ولیکن مررموز آن نخوانده
همه از مرگ ترسانند چون بید که کی ذره رسد در سوی خورشید
❈۸❈
اگر آگه شوند اینجا یقین باز ازین مرگست آخر عزت و ناز
اگر آگه شدی اینجا بدانند که از سرش سر موئی بدانند
❈۹❈
ازین مرگست آخر زندگانی بقای صرف و ذوق جاودانی
ازین مرگست اینجادیدن ذات نمیدانند از آن مانند ذرات
❈۱۰❈
ازین مرگست بیماری عقبی توخوان و دان یقین اسرار مولا
ازین مرگست آخر دید جانان یکی بیند آنگه عین اعیان
❈۱۱❈
نه مرگست اینکه عین زندگانی است فراقی نیست عین شادمانیست
نه مرگست اینکه او را مرگ خوانند که این مر عاشقانرا برگ خوانند
❈۱۲❈
نه مرگست اینکه برگ عاشقانست هر آنکو مرگ خواهد عاشق آنست
نه مرگست اینکه تجرید است عشاق نه اندر مرگ توحید است عشاق
❈۱۳❈
نه مرگست اینکه دیدار خدایست که اندر مرگ اسرار بقایست
نه مرگست این حقیقت شیخ عالم که سالک میرسد دربود آن دم
❈۱۴❈
هر آن کو مرگ اینجا گاه بشناخت بمرد از خویش وانگه سربرافراخت
هر آنکو مرگ اینجا دید اعیان بماند تا ابد در عشق پنهان
❈۱۵❈
هر آنکو مرگ اینجا دید تحقیق بمرد از خویش و آنگه یافت توفیق
هر آنکو مرگ اینجا جاودان دید عیان مرگ دید و جان جان دید
❈۱۶❈
هر آنکو مرگ اینجا دید راحت رسید از عشق در عین سعادت
هر آنکو مرگ اینجا آرزویست زپیش اندیشی اندر گفت و گوی است
❈۱۷❈
حیات طیبه در مرگ دریاب بکن بود خود اینجا ترک دریاب
حیات طیبه مرگست اینجا شوی بیشک خبردار اندر اینجا
❈۱۸❈
حیات طیبه یابی در آن دم که گردد محو اینجا گاه آندم
حیات طیبه داری چو مردی ز مردان بیشکی تو گوی بردی
❈۱۹❈
ز مردن میرسی سوی حیاتت در آنباقی بود عین نجاتت
ز مردن زندگی جاوید حاصل نداند این معانی جز که واصل
❈۲۰❈
ز مردن آخر کار اندر اینجا شوی بیشک خبردار اندر اینجا
خبر در مرگ یابی آخر کار که بیصورت شود جانان پدیدار
❈۲۱❈
خبر در مرگ یابی واصل کل حقیقت مرگ را بین حاصل کل
خبر از مرگ دار و جان برافشان که از مرگ آنگهی گردی تو جانان
❈۲۲❈
خبر از مرگ دار ار مرد رازی چه باشد جان و سر کاینجا نبازی
خبر از مرگ داری شیخ آگاه بمردم تا بدیدم من رخ شاه
❈۲۳❈
بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم از آن فارغ من از شاه و امیرم
بمردم تا بماندم زندهٔ دوست بمرد از جسم و از جان بندهٔ دوست
❈۲۴❈
بمردم تا بماندم جاودان من شدم در جاودانی جان جان من
بمردم تا بماندم ذات باقی حیاتی دیدم اندر ذات باقی
❈۲۵❈
بمردم تا شدم از خود خبردار از آن اسرار کل گفتم در این دار
بماندم تا شدم هستم بقا من نمودم حق عیانم از لقا من
❈۲۶❈
بمردم تا خبر دارم ز هر چیز نه بینم اندر اینجا جز یکی نیز
بمردم تا شدم ذات خداوند برون جستم بیکباره ازین بند
❈۲۷❈
بمردم تا شدم خورشید تابان بماندم تا ابد جاوید جانان
بمردم تا شدم دیدار بیچون بگفتم با تو این اسرار بیچون
❈۲۸❈
بمردم تا شدم اعیان در اینجا نمودم خویش را جانان در اینجا
بمردم تا شدم عین بقا من ز مرگ اینجا عیان دیدم بقامن
❈۲۹❈
بمردم زنده اندر مردگی شیخ نباشم اندرین افسردگی شیخ
فسرده دان کسی کز خود نمیرد حقیقت دوست اندر برنگیرد
❈۳۰❈
فسرده آنکسی باشد درین راه که نبود او زسرّ مرگ آگاه
فسرده آنکسی باشد بمعنی که از خود مینمیرد سوی دنیی
❈۳۱❈
چرا دل بستهٔ در درد و در رنج نتازی هیچ اندر سوی این گنج
چرا دل بستهٔ در عین خواری از آن پرگار سیرت برقراری
❈۳۲❈
چرا دل بستهٔ در محنت و غم از آن افتادهٔ در انده و غم
چرا دل بستهٔ اندر بلا تو از آنی دایم اینجا مبتلا تو
❈۳۳❈
چرا دل بستهٔخوار و شکسته در اینجا کمتر از نشخوار کشته
چرا دل بسته در عین زندان دمادم میبری جور فراوان
❈۳۴❈
چرا اندوه تست از شادمانی که در دنیا کنی آخر ندانی
که از دنبال هر شادی غمی هست پس این شادی رها کن جان تو از دست
❈۳۵❈
از آن شادی که دارد عین دنیا چه بریابی تو اندر عین عقبی
اگر میدانی این معنی تو ره بر مکن شادی درین بار آدمی سر
❈۳۶❈
میان خاک شادی کرده آغاز خبر نایافته ز انجام و آغاز
ترا آخر ز شادی چیست آخر که در دنیا نخواهی زیست آخر
❈۳۷❈
اگر صد سال مانی رفت باید میان خاک و خونت خفت باید
اگر صد سال مانی میروی تو زمانی گوش کن تا بشنوی تو
❈۳۸❈
اگر صد سال مانی مُرد خواهی اگر هستی گدا ور پادشاهی
اگر صد سال مانی درجهانت بباید رفتن از اینجا جهانت
❈۳۹❈
اگر صد سال مانی در حقیقت حقیقت محو خواهد شد طبیعت
اگر صد سال خواهی در یقینت بباید رفت در زیر زمینت
❈۴۰❈
اگر صد سال مانی نیز و پنجاه بباید مردنت اینجای ناگاه
بباید مرد ازین صورت یقین شیخ تو باش از مرگ در عین الیقین شیخ
❈۴۱❈
یقین ازمرگ اینجا گاه دریاب تو از مردان یقین اینجا خبریاب
یقی از مرگ تو آگاه گردی بمرگ اینجا به کلی شاه گردی
❈۴۲❈
یقین مرگ بین و زنده دل باش که چون مردی بخواهی دید نقاش
بمیر و زنده شو اینست معنی بمردن بین تودلدارت بعقبی
❈۴۳❈
بمیرد زنده شو اینست روحت ابی صورت یقین عین فتوحت
بمیر و زنده شو بیمنتها تو که تا رسته شوی شیخ از بلا تو
❈۴۴❈
بمیر و زنده شو بیصورت اینجا نظر کن بعد از این منصورت اینجا
بمیرو زنده شو از ذات بیچون چو خور تا بنده شو از ذات بیچون
❈۴۵❈
اگر میری نمیری نیز شاهی خدائی بینی ازدید الهی
الهی یافتی اینجا بگو هان زنی دم از وصول سرّ قرآن
❈۴۶❈
حقیقت کل شوی خواننده دوست وزو هر نکته داننده دوست
حقیقت کل شوی اینجا یقین دان که خواهی گشت محو ذات جانان
❈۴۷❈
همه ذرات خواهانند فی الله در آخر جمله از محو هوالله
همه ذرات ما اندر نمودار فنا دیدند راز و هست دیدار
❈۴۸❈
از آن از مرگ بیشک زندگانیست که این غمها به آخر شادمانیست
در آخر راحتست از ذات تحقیق یکی خواهد شدن ذرات تحقیق
❈۴۹❈
در آخر رستگاری سوی ذاتست یقین میدان که دنیا کوی ذاتست
در آخر رستگاری دید خواهی چنان خواهم که کل توحید خواهی
❈۵۰❈
مگردان رخ ز توحید آخر کار یکی میدان یکی دید آخر کار
یکی دید است آخر چون بمردی اگر از دید دیدی گوی بردی
❈۵۱❈
یکی دید است آخر گر به بینی یکی دید است گر ظاهر به بینی
یکی دید است از آن شو در عیان گم که درآن میشود جان و جهان گم
❈۵۲❈
یکی دید است از اعلی به اسفل از آن دیدار بین اسرار اول
یکی دید است اندر وی فنا گرد کز آن دیدی از آنجا گاه شو فرد
❈۵۳❈
یکی دید است بیچون گر بدانی درین دید صور بیشک توانی
یکی دید است بیچون راست بنگر که اندر جزو وکل یکتاست بنگر
❈۵۴❈
یکی دید است اندر وی دوئی نیست درو دیدار مائی و توئی نیست
یکی دید است توحید است نامش از این معنی عیان دید است نامش
❈۵۵❈
یکی دید است از آن معبود گویند باسم اینجا همان معبود جویند
که آن معبود اینجا باز یابی ز بود خویشتن این راز یابی
❈۵۶❈
ز بود خود مشو بیرون و بنگر که اندر تست آن بی چون و بنگر
ز بود خود مشو بیرون در اینجا در اینجا بازبین بیچون در اینجا
❈۵۷❈
تو از بود فنا معبودمی بین وزینجا گه زیان و سود می بین
زیانت نفس دان و سود جانت حقیقت راهبر معبود جانت
❈۵۸❈
در اینجا گر بجان پیوند جوئی همه با تست اینجا پس چه جوئی
حقیقت شیخ گفتم سرّ اسرار ز مرگت کردم اینجا گه خبردار
❈۵۹❈
ز بازیچه است اینجا گاه مر مرگ بباید کرد اینجا جسم و جان ترک
چو کردی ترک جسم و جان زبودت یکی باشد حقیقت در نمودت
❈۶۰❈
چو کردی ترک جسم و جان در اینجا شوی چون اولین یکسان در اینجا
چو کردی ترک جسم و جان حقیقت حقیقت حق بود بیشک طبیعت
❈۶۱❈
چو کردی ترک جسم و جان بدانی حقیقت هم بدان راز نهانی
چو کردی ترک جسم و جان به آفاق تو چون عشاق باشی در جهان طاق
❈۶۲❈
چو کردی ترک جسم و جان بدانی به بینی آنگهان دیدار مولی
نه آگاهند شیخا در یقین هان که مرگ آمد نمود جان جانان
❈۶۳❈
نه آگاهند از این جان حقیقت که این آمد سرانجام حقیقت
سرانجام همه مرگست آخر که جمله این جهان ترکست آخر
❈۶۴❈
ازین شک آخرت مقصود چبود زیانت سودتست و سود چبود
که بی صورت تو جان خویش بینی ز پیدائی نهان خویش بینی
❈۶۵❈
نهانخویش بشناس از عیانت عیان خواهد بُد آخر مر نهانت
نهان خویش بشناس و یقین بین گذر کن از صور عین الیقین بین
❈۶۶❈
نهان خویش بشناس از خدائی مکن یک لحظه ازمعنی جدائی
همی گویم بمیر و زنده دل شو وگرنه هم در اینجا عینکل شو
❈۶۷❈
بزرگانی کز اینجا گوی بردند از آن دیدند کز دید ار بردند
چو میدیدند کین دنیای غدّار نخواهد بودنِ ای شیخ هشیار
❈۶۸❈
دو روزی نزد ایشان چون سرابی حقیقت مینمود اینجای خوابی
شدند ایشان از اینجا گاه تحقیق حقیقت خواستند از شاه توفیق
❈۶۹❈
چو توفیق عیانت باز دیدند ز دید شاه هم شهباز دیدند
حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان ز حق عین دلیل آمد بر ایشان
❈۷۰❈
کنون باید که دل بیدار داری دل از دنیا به کل بیزار داری
بمیری این زمان از دید دنیا نه بینی این زمان جز دید مولی
❈۷۱❈
بمیر از خویش و ازدنیا حقیقت که باید شد سوی مولا حقیقت
جهان هیچست جز مولی نجویند سخن خود هیچ از دنیا نگویند
❈۷۲❈
تمامت انبیا زین سرّ اسرار حقیقت از خدا گشتند خبردار
همه از جبرئیل آن پیک حضرت رسیدند در نمود عزّ و قربت
❈۷۳❈
ز جبریل امین بیدار گشتند ز بود نفس کل بیزار گشتند
نمود حق بدیدند از یقین باز در اینجا گه رسیدند از یقین باز
❈۷۴❈
تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت که همراه تو است اینجا دلیلت
دلیلت با تو است و می ندانی چنین اینجایگه می باز مانی
❈۷۵❈
دلیلت با تو اندر راه معنی ویست از خیر و شر آگاه معنی
دلیلت با تو اینجا ره برده ره خود را بسوی شاه برده
❈۷۶❈
دلیلت با تو اینجا در میانست درین پیدا ترا در جان نهان است
دلیلت با تو و تو بیخبر زو چنین افتادهٔ در گفت و درگو
❈۷۷❈
دلیلت با تو تو آگاه کرده همه ذرات تو در راه کرده
تو زوغافل چنین اینجا بمانده برسوائی درین غوغا بمانده
❈۷۸❈
تو زوغافل چنین مانده در اینجا فتاده در میان شور و غوغا
تو زو غافل دریغا کو ندیدی اگرچه وصف او بیحد شنیدی
❈۷۹❈
اگر وصفش کنم چون دانی اینجا به بیرون راه مینتوانی اینجا
مشو غافل که این معنی یقین است که او در اندرونت پیش بین است
❈۸۰❈
ترا این جبرئیل اینجا بیاید که این درهای معنی برگشاید
دمادم میدهد پیغام جانان همی گوید دمادم نام جانان
❈۸۱❈
تو از پیغام او حرفی ندیده یقین حرفی تو از وی ناشنیده
همه گفتار ما از اوست امروز از آن معنی ما نیکوست امروز
❈۸۲❈
همه گفتار ما از او پدید است حقیقت جمله او گفت و شنیداست
همه گفتار ما از وی عیانست دمادم از درین شرح و بیانست
❈۸۳❈
اگر از گفت او راهی بری تو نمود او در اینجابنگری تو
دمادم اندر اینجا اوبگفتار همی گوید درونم سرّ اسرار
❈۸۴❈
ز گفتارش یقین اینجا جنیدم بدام او بمانده خار و قیدم
که داند تا مر اینجا گه بنمود حقیقت چون بدیدم ذات کل بود
❈۸۵❈
حقیقت سالکان در دید او یار شدند اینجا ز جسم و جان سرافراز
هر آنکو دید او بشناخت اینجا ز دیدش جان ودل دریافت اینجا
❈۸۶❈
گروهی آدمش گویند تحقیق ز ذات او دمش جویند توفیق
گروهی علت اولاش گویند گروهی آدم معناش گویند
❈۸۷❈
گروهی گفتهاند اینجاش اعلام که اینجا میرساند وحی و پیغام
گروهی جبرئیلش گفته ازناز که بیشک دیده است انجام و آغاز
❈۸۸❈
همه انوار و اسراری که بوده است حقیقت مرد را اعیان نموده است
تمامت انبیای راز دیده یقین در حضرت ایشان رسیده
❈۸۹❈
بگفته راز جانان پیش ایشان ز دید جان بیش اندیش ایشان
خبردار است و چیزی مینداند بجز حق او ز خود چیزی نخواند
❈۹۰❈
هر آن اسرار کاینجا گفته از یار کند عشاق را اینجا خبردار
از آنش عقل کل خوانده است منصور که او از کل نباشد یک زمان دور
❈۹۱❈
از آنش عقل کل گویند از راز که دیده است از عیان انجام و آغاز
از آنش عقل کل خوانند در دید که کلی حق نمیبیند ز توحید
❈۹۲❈
از آنش عقل کل خوانند در ذات که کل میبیند اینجا جمله ذرات
نمود او ز دیدار است جانان حقیقت صاحب اسرار است جانان
❈۹۳❈
نمود او نداند کس به جز من کزو شد شیخ مر اسرار روشن
نمود او مرا اینجا یقین است که اینجا عقل کلم پیش بین است
❈۹۴❈
حقیقت عقل کل بوده است بنگر یقین الهام معبود است بنگر
از آن حضرت خبردار است اینجا از آن بیشک پدیدار است اینجا
❈۹۵❈
از آن حضرت خبر او میدهد باز تو واقف گرد گر میدانی این راز
از آن حضرت ابی چون راز دارد دمادم مر ترا پاسخ گذارد
❈۹۶❈
خبردارت کند از نیک و از بد تو اینجا بیخبر مانندهٔ دد
دمادم میخوری در غفلت خویش جدا مانده چنین از قربت خویش
❈۹۷❈
دمی بااو در اینجا آشنا گرد که او گرداندت اندر خدا فرد
دمی را او در اینجا باش یکتا که بنماید ترا نقاش اینجا
❈۹۸❈
تو از الهام بیچون درحقیقت زمانی گوش میکن بیطبیعت
که تا او می چو میگوید همان کن بروز اینجایگه مرگوش جان کن
❈۹۹❈
بگوش جان ازو بشنو در اینجا ازو کن رازها باور در اینجا
دریغا با که میگویم من این راز که داند تا بداند این یقین باز
❈۱۰۰❈
کسی درخواب رفته او چه داند که او در خواب بود خود بداند
مگر از خواب او بیدار گردد در اینجا صاحب اسرار گردد
❈۱۰۱❈
چو در خوابی کجا یابی تو معنی دریغاره نبردی سوی مولی
اگر از عقل کل هستی خبردار چو ما از عین این هستی خبردار
❈۱۰۲❈
ابا ما جبرئیل اندر میانست حقیقت شیخ در شرح و بیانست
ابا ما جبرئیل اینجاست پیدا یقین اندر عیان ماست پیدا
❈۱۰۳❈
ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی ره معنی ببرده در سخن گوی
ابا ما جبرئیل اسرار گفته است حقیقت جمله از دیدار گفته است
❈۱۰۴❈
همه از یار گفت اسرار با ما حقیقت بر سر این دار با ما
همه از یار گفت اینجا حقیقت نمود اینجا گه اسرار حقیقت
❈۱۰۵❈
همه از یار گفت اینجای با ما از آن گشتیم از دیدار یکتا
که داند جبرئیلم تا کدامست که کار از جبرئیل ماتمام است
❈۱۰۶❈
که داند جبرئیل ما در اینجا که خواهد مر دلیل ما در اینجا
که داند جبرئیلم شیخ بیچون بگویم با تو این اسرار اکنون
❈۱۰۷❈
حقیقت جبرئیلم مصطفایست که او کل رازدار پادشاه است
حقیقت جبرئیل ماست اینجا زهر معنی دلیل ماست اینجا
❈۱۰۸❈
حقیقت جبرئیلش عقل کل بود از آن پیوسته اندر نقل کل بود
مرا او عین کل اینجاست بیشک از آنم دیده از دیدار او یک
❈۱۰۹❈
مرا پیغام او داد از خدائی مرا بخشید اینجا روشنائی
مرا پیغام او داد از نمودم در اینجا بود او کرده در سجودم
❈۱۱۰❈
مرا پیغام او داد از حقیقت که بیرون آمدم کل از طبیعت
مرا پیغام اوداد از عنایت رسانید اندرین عین عیانت
❈۱۱۱❈
مرا پیغام او داد از یکی باز که تادیدم یکی را بیشکی باز
مرا پیغام او داد از عیانش که واصل هستم از شرح و بیانش
❈۱۱۲❈
مرا پیغام اوداده است از دید که یکی گردد اندر عین توحید
مرا پیغام او داده است اینجا درم از بود بگشاده است اینجا
❈۱۱۳❈
مرا پیغام او داده است الحق که چون حقی ز حق میگو اناالحق
اناالحق من ز قول او ز دستم یقین در قول وفعل او بدستم
❈۱۱۴❈
مرا جبریل کلی ذات اویست از آن اینجا مرادر گفتگویست
مرا بیواسطه اینجا یقین اوست از آن ای شیخ دین در گفت و گویست
❈۱۱۵❈
چو او جبریل راه ماست اینجا یقین جبریل شاه ماست اینجا
زهی جبریل ما به ز آن دیگر زهی اعیان ما اعیان دیگر
❈۱۱۶❈
چه میگویم بگو ای شیخ دیندار که باشد این سخن ما را خریدار
بمگذر این زمان از عقل کل تو دمادم گوش میکن نقل کل تو
❈۱۱۷❈
که نقل من همه از مصطفایست که او جبریل جمله انبیایست
بمعنی و بصورت رهنما اوست ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست
❈۱۱۸❈
زهی مهتر که منصور است رازست در اینجا بازبین اعتراز و نازست
زهی مهتر که هستی رهنما تو گزین انبیا و اولیا تو
❈۱۱۹❈
حقیقت هرچه بینی مصطفا بین محمد در همه نور خدا بین
تو منگر هیچ بی احمد در اینجا ز احمد بنگر اندرهر در اینجا
❈۱۲۰❈
حقیقت شیخ اندر مجلس ما حقیقت زر شده از وی مس ما
که بیشک آمد آن را کیمیایست که او از کیمیای آن بقایست
❈۱۲۱❈
تو اندر کیمیاگر راه داری کنی مس را بزرگرهوشیاری
ز دید کیمیای شرع بگذر که گردد ناگهانت مس چون زر
❈۱۲۲❈
مس تو از شریعت زر شود هان ازین سرور مست بازد شود هان
از آن سو مگذر و بنگر درین راز که گرداند ترا از خود سرافراز
❈۱۲۳❈
ازین سروردمی بگذر یقین تو کزو گردی حقیقت راه بین تو
ازین سرور که منصور است برادر یقین منصور از او آمد خبردار
❈۱۲۴❈
ازین سرور منم پیروز امروز بنور عشق او گشته دل افروز
ازین هر دو منم امروز دیندار اناالحق میزنم از وی درین دار
❈۱۲۵❈
ازین سرور منم جانان شده کل ز دید بود خود پنهان شده کل
ازین سرور منم بیشک خداوند خداوندم چنین کردست در بند
❈۱۲۶❈
ازین سرور منم واصل در اینجا ز وصل او گشاده در در اینجا
ازین سرور منم امروز سرور ز عشقش بازم این جاجان و هم سر
❈۱۲۷❈
سر و جانم بمهر او ببازم که جز او نیست اینجا سرفرازم
جمالش در درون جان نهانست جمالش در همه چیزی عیان است
❈۱۲۸❈
جمالش در دل و در جان واصل نمیبینی تو او را شیخ حاصل
ببین تا چند بارت گفتم این راز نمییابی تو این معنی کل باز
❈۱۲۹❈
به بین تا چند بارت باز گفتم در اسرار هر نوعی بسفتم
جنید اینجا ز دید مصطفایست که اینجا شیخ و پیرو پیشوایست
❈۱۳۰❈
نه این هر سه یکی باشد ز اعیان تو دید مصطفی دان دید جانان
جنیدا بهترین دینست احمد درون دیده ره بین است احمد
❈۱۳۱❈
هر آنکو مصطفی در خود عیان دید ز دید مصطفی بس دید جان دید
هر آنکو مصطفا را یافت بیشک بسوی مصطفا بشتافت بیشک
❈۱۳۲❈
هر آن کو مصطفی دیده است اینجا حقیقت عین توحید است اینجا
ز دید احمد مرسل یقین دان ازو هر مشکلی حل این، یقین دان
❈۱۳۳❈
اگر اینجا به بینی مصطفایت همین جاگه به بینی مربقایت
اگر اینجا رخ او باز بینی درون ذرهها زو راز بینی
❈۱۳۴❈
اگر اینجا رخ او یافتی باز بمعنی و بصورت شو سرافراز
الا ای شیخ چونست این معانی ز من بشنو که چونست این معانی
❈۱۳۵❈
حقیقت نور ذات آمد محمد از آن عین صفات آمد محمد
ازو بشناس اینجا قربت دوست کزو اینجا رسی در حضرت دوست
❈۱۳۶❈
بدان احمد که احمد یافت در خویش حجاب عشق را برداشت از پیش
بنورش تا ابد اینجا بقا دید ز نور عرش اینجا با صفا دید
❈۱۳۷❈
بنورش راه کرد او سوی منزل بمنزل در رسید و گشت کامل
بنورش راه شرع حق عیان یافت بمنزل در رسید و جان جان یافت
❈۱۳۸❈
بنورش گر در اینجا راز بینی مر او را هم ز خود می باز بینی
بنورش هرچه دیدم راز دیدم که او را در حقیقت باز دیدم
❈۱۳۹❈
ازو من ساختم اینجا اناالحق مرا برگفت هان برگوی الحق
مرا او گفت چندین بار گفتم اناالحق شیخ اندر دار گفتم
❈۱۴۰❈
هر آنچه سرور ما گفت ما را یقین مانیز آن گفتیم اینجا
ازو گفتیم و از وی باز گوئیم ازو هر لحظه این سر باز گوئیم
❈۱۴۱❈
ازو گفتیم ما اینجا حقیقت مر این سر نهان پیدا حقیقت
ازو گفتیم ما اینجا هوالله اناالحق ما زدیم از ما سوی الله
❈۱۴۲❈
کجامردی که اینجا بشنود راز حقیقت اندر اینجا بنگرد باز
بدین ما که آن دین خدائیست حقیقت عشق آیین خدائیست
❈۱۴۳❈
بدین ما اگر ره میبری تو ز هفتم آسمانها بگذری تو
بدین ما در اینجا سر فرود آر که از دینم به بینی تو رخ یار
❈۱۴۴❈
بدین ما هر آنکو رغبت آرد دمی در دین ما او پای دارد
ز دین ما شود اینجا یقین او خدا خود میشود اندر یقین او
❈۱۴۵❈
حقیقت مستی اندردین ماهست در آخر نیستی آئین ما هست
اگر از نیستی ره باز بینی تو هم در نیستی این راز بینی
❈۱۴۶❈
ره عشاق اندر نیستی بود ز عین نیستی دیدند معبود
ره عشاق اندر نیستی خاست که اندر نیستی هستیش پیداست
❈۱۴۷❈
ز هستی گر رسی در نیستی باز تو اندر نیستی گردی سرافراز
ز هستی گر رسی در قربت دوست حقیقت نیست بینی حضرت دوست
❈۱۴۸❈
دمی بی نیستی اینجا مزن دم حقیقت نیستی بنگر دریندم
بود این هستی اشیا پدیدار که عین نیستی بد ناپدیدار
❈۱۴۹❈
مرین معنی ندانم با که گویم ویا زین سر درین معنی چه جویم
ز اول چون ندانی آخرت چون شود بیشک بظاهر معنیت چون
❈۱۵۰❈
چواول می ندانی آخر کار چگونه آید اینجاگه پدیدار
چواول می ندانی رازت اینجا کجا بوده است و چون آغازت اینجا
❈۱۵۱❈
چو اول می ندانی وحدت کل چگونه رهبری در حضرت کل
چو اول می ندانی اولینت چگونه بازی بینی آخرینت
❈۱۵۲❈
چو اول می ندانی ماندهٔ تو اگرچه صد معانی خواندهٔ تو
چو اول می ندانی ذات اینجا کجادانی عیان آیات اینجا
❈۱۵۳❈
ز اول شو خبردار حقیقت از اول دان مر اسرار حقیقت
از اول شو خبردار یقین تو در آخر اول اینجا گه ببین تو
❈۱۵۴❈
از اول گرم آخر راه داری از این معنی دل آگاه داری
دلی باید که او نبود مبدل که اینجا باز بیند سرّ اول
❈۱۵۵❈
دلی باید در اینجا صاحب اسرار که از اول بود شیخا خبردار
دلی باید از اول بینشان او که آخر باز بیند جان جان او
❈۱۵۶❈
از اول شیخ میباید خبر داشت پس آنگاهی به آخر پرده برداشت
از اول گر شوی اینجا خبردار چو منصورت کند از عشق بردار
❈۱۵۷❈
مرا مقصود ای شیخم چه چیز است نخواهم جسم و جان جانان عزیز است
مرا مقصود اول ذات جانان کنون اعیان در این ذرات جانان
❈۱۵۸❈
مرا مقصود از اول یار بوده است کنون اینجا در این گفتار بوده است
دراول نیستت بود این زمان هست کجا او را هلم او را من از دست
❈۱۵۹❈
برین دست بریده گوش دارم ورا کزوی در این سر هوش دارم
در آخر اولم شیخا ببین باز چه میخواهی ز اول راز آغاز
❈۱۶۰❈
در آخر اولم اینجا نظر کن ز اول بود جانت را خبر کن
در آخر اولیم شیخا عیانست نمیبینی که در شرح و بیانست
❈۱۶۱❈
در آخر اولم شیخا پدید است اباتو اندرین گفت و شنید است
ابا دید تو شیخا ساخت امروز زهی معنی ترا پرداخت امروز
❈۱۶۲❈
یقین میگویمت شیخا که مائیم که دید خود دمادم مینمائیم
در این حق الیقین راه بینان ترا تقریر کردم هان یقین دان
❈۱۶۳❈
حقیقت شیخ این از خود شنو باز ز خود یک ذره بیرون هان مشو باز
مشو بیرون زخود یک ذرّه اینجا که تا در حق نباشی غره اینجا
❈۱۶۴❈
سخنهایم همه باتست در دید نه با دیگر بصورت عین تقلید
ز توحید عیان خواهم نمودن ترا من جان جان خواهم نمودن
❈۱۶۵❈
عیان بنمایمت روشن چو خورشید چنان کان را همی بینی تو جاوید
عیان بنمایمت اینجایگه من درونت با برون دیدار شه من
❈۱۶۶❈
عیان بنمایمت در دید بیچون یکی گردانمت من بیچه و چون
مرو بیرون ز خود شیخا زمانی ز معنی می شنو هر دم بیانی
❈۱۶۷❈
مرو بیرون زخود در لاوالا که تا در عشق گردانمت یکتا
مرو بیرون ز خود شیخا دمادم که اینجا گه رسانم اندر آن دم
❈۱۶۸❈
مرو بیرون زخود شیخا در اسرار که تا آرم ترا قربت پدیدار
ابا خود آشنا باشد یقین او ابا خود او بود در گفت و در گو
❈۱۶۹❈
ابا خود آشنای لامکان است مکان را جملگی دیدار جانست
کنون او در مکان ز آن راز دارد ولی در لامکان اعزاز دارد
❈۱۷۰❈
کنون اندر مکان دید دیدت نه با من با همه گفت و شنیدت
یکی بیچون شناسم در خدائی ورا کو نیستش هرگز جدائی
❈۱۷۱❈
دوئی نبود که بیچونست جانان حقیقت هفت گردونست جانان
چو جانان آفتاب و ماهتاب است که خورشید و مهش در تک و تابست
❈۱۷۲❈
ورای ذات او چیز دگر نیست بجز منصور کس را زوخبر نیست
حقیقت از یکی اعیانست پیدا اگر نه در دوئی جانست پیدا
❈۱۷۳❈
ز یکی گر شوی بیرون ندانی میان خاک و خون بیشک نمانی
یکی بین و مرو بیرون زخویشت که بنهاده است او اعیان پیشت
❈۱۷۴❈
ز اعیان یاب دیدار الهی کز اعیانست اسرار الهی
گر از اعیان خبرداری تو مائی ابا اعیان من کن آشنائی
❈۱۷۵❈
گر از اعیان خبرداری حقیقت ز باغ ما تو برداری حقیقت
گر از اعیان خبرداری فنا باش که رویت چون نمود اینجای نقاش
❈۱۷۶❈
چو در اعیان خود راهی نبردی نه صافت خوانم این جا و نه دُردی
چنین پیدا جمال یار پنهان بهرزه میدهند اینجایگه جان
❈۱۷۷❈
چنین پیدا جمال یار اینجا ازو منصور برخوردار اینجا
چنین پیدا جمال بینشانی دمادم گفته او راز نهانی
❈۱۷۸❈
چنین پیدا جمال بیچه و چون فکنده نور خود برهفت گردون
چنین پیدا جمال شاه عالم نماید وصل خود اینجا دمادم
❈۱۷۹❈
چنین پیدا جمال ذات اینجا یقین درجمله ذرات اینجا
چنین پیداست شیخا بیچه و چون توئی اکنون که گفتی بیچه و چون
❈۱۸۰❈
همه اینجا توئی اندر جمالت نمودار است اعیان وصالت
همه اینجا توئی چیزی دگر نیست که بیند مر ترا چون راهبر نیست
❈۱۸۱❈
همه اینجاتوئی و رهبر خود یقین اندر عیان خیر و شر خود
همه اینجاتوئی جمله نکوئی حقیقت خود تواندر گفتگوئی
❈۱۸۲❈
همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز که میگویندش اینجا از عدم نیز
همه اینجاتوئی ای ذات بیچون که میخوانی همه آیات بیچون
❈۱۸۳❈
همه اینجا توئی بیشک حقیقت که پیدائی یکی در یک حقیقت
ز پیدائی خود هستی یگانه تو خواهی بود با خود در میانه
❈۱۸۴❈
توخواهی بود شیخ و کس نباشد بجز تو در جهان بس نباشد
در این اسرار شیخا در یقینی بجز حق هیچ در عالم نبینی
❈۱۸۵❈
حقیقت آنکه در حق هست باقی بماند جاودان اویست باقی
حقیقت آنکه شد هست هوالله بماند جاودان هست هوالله
❈۱۸۶❈
درین اسرار شیخا در یقینی بجز جبار در عالم چه بینی
اگر مردی ز خود دایم بمانی بذات جاودان قایم بمانی
❈۱۸۷❈
اگر مردی زخود جاوید گشتی ز نور ذات حق خورشید گشتی
همه مردان ز دید خود بمردند از آن در راه معنی گوی بردند
❈۱۸۸❈
همه مردان بمردند از صور هان برستند آن زمان از خیر و شر هان
چنین بین شیخ دمدم میر از خود درین دنیا تو عبرت گیر از خود

فایل صوتی هیلاج نامه بخش ۲۷ - قالَ النَّبیُّ صلّی الله علیه و آله موتوا قَبْلَ اَنْ تَموتوا

صوتی یافت نشد!

تصاویر

تصویری یافت نشد!

کامنت ها