عطار:ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی بمیر از خود که بیشک شاه گشتی
❈۱❈
ز موتوا قبل اگر آگاه کشتی
بمیر از خود که بیشک شاه گشتی
ز موتوا قبل اگر آگاه عشقی
بمیر از خود که بیشک شاه عشقی
❈۲❈
ز موتوا قبل اگر میدانی این راز
بمیر آنگه به بین انجام و آغاز
ز موتوا قبل اگر دانی حقیقت
بباید مرد اینجا از طبیعت
❈۳❈
ز موتوا قبل اگر از خود بمیری
توبه از بدروخورشیدی منیری
بمیر ای شیخ و بی او زندگانی
مکن در صورت و در این معانی
❈۴❈
بمیرای شیخ بیش از آنکه میری
اگر مرد رهی از جان بمیری
بمیر ای شیخ پیش از مردن خویش
حجاب زندگی بردار از پیش
❈۵❈
بمیر ای شیخ چون منصور حلاج
که بینی بیگمان بر فرق جان تاج
بمیر ای شیخ کین عین الیقین است
که این عین الیقین راه بین است
❈۶❈
همه از مرگ ترسانند اینجا
که سرّ آن نمیدانند اینجا
همه از مرگ ترسانند از خویش
که سیری این چنین دارند از پیش
❈۷❈
همه از مرگ ترسانند مانده
ولیکن مررموز آن نخوانده
همه از مرگ ترسانند چون بید
که کی ذره رسد در سوی خورشید
❈۸❈
اگر آگه شوند اینجا یقین باز
ازین مرگست آخر عزت و ناز
اگر آگه شدی اینجا بدانند
که از سرش سر موئی بدانند
❈۹❈
ازین مرگست آخر زندگانی
بقای صرف و ذوق جاودانی
ازین مرگست اینجادیدن ذات
نمیدانند از آن مانند ذرات
❈۱۰❈
ازین مرگست بیماری عقبی
توخوان و دان یقین اسرار مولا
ازین مرگست آخر دید جانان
یکی بیند آنگه عین اعیان
❈۱۱❈
نه مرگست اینکه عین زندگانی است
فراقی نیست عین شادمانیست
نه مرگست اینکه او را مرگ خوانند
که این مر عاشقانرا برگ خوانند
❈۱۲❈
نه مرگست اینکه برگ عاشقانست
هر آنکو مرگ خواهد عاشق آنست
نه مرگست اینکه تجرید است عشاق
نه اندر مرگ توحید است عشاق
❈۱۳❈
نه مرگست اینکه دیدار خدایست
که اندر مرگ اسرار بقایست
نه مرگست این حقیقت شیخ عالم
که سالک میرسد دربود آن دم
❈۱۴❈
هر آن کو مرگ اینجا گاه بشناخت
بمرد از خویش وانگه سربرافراخت
هر آنکو مرگ اینجا دید اعیان
بماند تا ابد در عشق پنهان
❈۱۵❈
هر آنکو مرگ اینجا دید تحقیق
بمرد از خویش و آنگه یافت توفیق
هر آنکو مرگ اینجا جاودان دید
عیان مرگ دید و جان جان دید
❈۱۶❈
هر آنکو مرگ اینجا دید راحت
رسید از عشق در عین سعادت
هر آنکو مرگ اینجا آرزویست
زپیش اندیشی اندر گفت و گوی است
❈۱۷❈
حیات طیبه در مرگ دریاب
بکن بود خود اینجا ترک دریاب
حیات طیبه مرگست اینجا
شوی بیشک خبردار اندر اینجا
❈۱۸❈
حیات طیبه یابی در آن دم
که گردد محو اینجا گاه آندم
حیات طیبه داری چو مردی
ز مردان بیشکی تو گوی بردی
❈۱۹❈
ز مردن میرسی سوی حیاتت
در آنباقی بود عین نجاتت
ز مردن زندگی جاوید حاصل
نداند این معانی جز که واصل
❈۲۰❈
ز مردن آخر کار اندر اینجا
شوی بیشک خبردار اندر اینجا
خبر در مرگ یابی آخر کار
که بیصورت شود جانان پدیدار
❈۲۱❈
خبر در مرگ یابی واصل کل
حقیقت مرگ را بین حاصل کل
خبر از مرگ دار و جان برافشان
که از مرگ آنگهی گردی تو جانان
❈۲۲❈
خبر از مرگ دار ار مرد رازی
چه باشد جان و سر کاینجا نبازی
خبر از مرگ داری شیخ آگاه
بمردم تا بدیدم من رخ شاه
❈۲۳❈
بمردم پیش از آن کاینجا بمیرم
از آن فارغ من از شاه و امیرم
بمردم تا بماندم زندهٔ دوست
بمرد از جسم و از جان بندهٔ دوست
❈۲۴❈
بمردم تا بماندم جاودان من
شدم در جاودانی جان جان من
بمردم تا بماندم ذات باقی
حیاتی دیدم اندر ذات باقی
❈۲۵❈
بمردم تا شدم از خود خبردار
از آن اسرار کل گفتم در این دار
بماندم تا شدم هستم بقا من
نمودم حق عیانم از لقا من
❈۲۶❈
بمردم تا خبر دارم ز هر چیز
نه بینم اندر اینجا جز یکی نیز
بمردم تا شدم ذات خداوند
برون جستم بیکباره ازین بند
❈۲۷❈
بمردم تا شدم خورشید تابان
بماندم تا ابد جاوید جانان
بمردم تا شدم دیدار بیچون
بگفتم با تو این اسرار بیچون
❈۲۸❈
بمردم تا شدم اعیان در اینجا
نمودم خویش را جانان در اینجا
بمردم تا شدم عین بقا من
ز مرگ اینجا عیان دیدم بقامن
❈۲۹❈
بمردم زنده اندر مردگی شیخ
نباشم اندرین افسردگی شیخ
فسرده دان کسی کز خود نمیرد
حقیقت دوست اندر برنگیرد
❈۳۰❈
فسرده آنکسی باشد درین راه
که نبود او زسرّ مرگ آگاه
فسرده آنکسی باشد بمعنی
که از خود مینمیرد سوی دنیی
❈۳۱❈
چرا دل بستهٔ در درد و در رنج
نتازی هیچ اندر سوی این گنج
چرا دل بستهٔ در عین خواری
از آن پرگار سیرت برقراری
❈۳۲❈
چرا دل بستهٔ در محنت و غم
از آن افتادهٔ در انده و غم
چرا دل بستهٔ اندر بلا تو
از آنی دایم اینجا مبتلا تو
❈۳۳❈
چرا دل بستهٔخوار و شکسته
در اینجا کمتر از نشخوار کشته
چرا دل بسته در عین زندان
دمادم میبری جور فراوان
❈۳۴❈
چرا اندوه تست از شادمانی
که در دنیا کنی آخر ندانی
که از دنبال هر شادی غمی هست
پس این شادی رها کن جان تو از دست
❈۳۵❈
از آن شادی که دارد عین دنیا
چه بریابی تو اندر عین عقبی
اگر میدانی این معنی تو ره بر
مکن شادی درین بار آدمی سر
❈۳۶❈
میان خاک شادی کرده آغاز
خبر نایافته ز انجام و آغاز
ترا آخر ز شادی چیست آخر
که در دنیا نخواهی زیست آخر
❈۳۷❈
اگر صد سال مانی رفت باید
میان خاک و خونت خفت باید
اگر صد سال مانی میروی تو
زمانی گوش کن تا بشنوی تو
❈۳۸❈
اگر صد سال مانی مُرد خواهی
اگر هستی گدا ور پادشاهی
اگر صد سال مانی درجهانت
بباید رفتن از اینجا جهانت
❈۳۹❈
اگر صد سال مانی در حقیقت
حقیقت محو خواهد شد طبیعت
اگر صد سال خواهی در یقینت
بباید رفت در زیر زمینت
❈۴۰❈
اگر صد سال مانی نیز و پنجاه
بباید مردنت اینجای ناگاه
بباید مرد ازین صورت یقین شیخ
تو باش از مرگ در عین الیقین شیخ
❈۴۱❈
یقین ازمرگ اینجا گاه دریاب
تو از مردان یقین اینجا خبریاب
یقی از مرگ تو آگاه گردی
بمرگ اینجا به کلی شاه گردی
❈۴۲❈
یقین مرگ بین و زنده دل باش
که چون مردی بخواهی دید نقاش
بمیر و زنده شو اینست معنی
بمردن بین تودلدارت بعقبی
❈۴۳❈
بمیرد زنده شو اینست روحت
ابی صورت یقین عین فتوحت
بمیر و زنده شو بیمنتها تو
که تا رسته شوی شیخ از بلا تو
❈۴۴❈
بمیر و زنده شو بیصورت اینجا
نظر کن بعد از این منصورت اینجا
بمیرو زنده شو از ذات بیچون
چو خور تا بنده شو از ذات بیچون
❈۴۵❈
اگر میری نمیری نیز شاهی
خدائی بینی ازدید الهی
الهی یافتی اینجا بگو هان
زنی دم از وصول سرّ قرآن
❈۴۶❈
حقیقت کل شوی خواننده دوست
وزو هر نکته داننده دوست
حقیقت کل شوی اینجا یقین دان
که خواهی گشت محو ذات جانان
❈۴۷❈
همه ذرات خواهانند فی الله
در آخر جمله از محو هوالله
همه ذرات ما اندر نمودار
فنا دیدند راز و هست دیدار
❈۴۸❈
از آن از مرگ بیشک زندگانیست
که این غمها به آخر شادمانیست
در آخر راحتست از ذات تحقیق
یکی خواهد شدن ذرات تحقیق
❈۴۹❈
در آخر رستگاری سوی ذاتست
یقین میدان که دنیا کوی ذاتست
در آخر رستگاری دید خواهی
چنان خواهم که کل توحید خواهی
❈۵۰❈
مگردان رخ ز توحید آخر کار
یکی میدان یکی دید آخر کار
یکی دید است آخر چون بمردی
اگر از دید دیدی گوی بردی
❈۵۱❈
یکی دید است آخر گر به بینی
یکی دید است گر ظاهر به بینی
یکی دید است از آن شو در عیان گم
که درآن میشود جان و جهان گم
❈۵۲❈
یکی دید است از اعلی به اسفل
از آن دیدار بین اسرار اول
یکی دید است اندر وی فنا گرد
کز آن دیدی از آنجا گاه شو فرد
❈۵۳❈
یکی دید است بیچون گر بدانی
درین دید صور بیشک توانی
یکی دید است بیچون راست بنگر
که اندر جزو وکل یکتاست بنگر
❈۵۴❈
یکی دید است اندر وی دوئی نیست
درو دیدار مائی و توئی نیست
یکی دید است توحید است نامش
از این معنی عیان دید است نامش
❈۵۵❈
یکی دید است از آن معبود گویند
باسم اینجا همان معبود جویند
که آن معبود اینجا باز یابی
ز بود خویشتن این راز یابی
❈۵۶❈
ز بود خود مشو بیرون و بنگر
که اندر تست آن بی چون و بنگر
ز بود خود مشو بیرون در اینجا
در اینجا بازبین بیچون در اینجا
❈۵۷❈
تو از بود فنا معبودمی بین
وزینجا گه زیان و سود می بین
زیانت نفس دان و سود جانت
حقیقت راهبر معبود جانت
❈۵۸❈
در اینجا گر بجان پیوند جوئی
همه با تست اینجا پس چه جوئی
حقیقت شیخ گفتم سرّ اسرار
ز مرگت کردم اینجا گه خبردار
❈۵۹❈
ز بازیچه است اینجا گاه مر مرگ
بباید کرد اینجا جسم و جان ترک
چو کردی ترک جسم و جان زبودت
یکی باشد حقیقت در نمودت
❈۶۰❈
چو کردی ترک جسم و جان در اینجا
شوی چون اولین یکسان در اینجا
چو کردی ترک جسم و جان حقیقت
حقیقت حق بود بیشک طبیعت
❈۶۱❈
چو کردی ترک جسم و جان بدانی
حقیقت هم بدان راز نهانی
چو کردی ترک جسم و جان به آفاق
تو چون عشاق باشی در جهان طاق
❈۶۲❈
چو کردی ترک جسم و جان بدانی
به بینی آنگهان دیدار مولی
نه آگاهند شیخا در یقین هان
که مرگ آمد نمود جان جانان
❈۶۳❈
نه آگاهند از این جان حقیقت
که این آمد سرانجام حقیقت
سرانجام همه مرگست آخر
که جمله این جهان ترکست آخر
❈۶۴❈
ازین شک آخرت مقصود چبود
زیانت سودتست و سود چبود
که بی صورت تو جان خویش بینی
ز پیدائی نهان خویش بینی
❈۶۵❈
نهانخویش بشناس از عیانت
عیان خواهد بُد آخر مر نهانت
نهان خویش بشناس و یقین بین
گذر کن از صور عین الیقین بین
❈۶۶❈
نهان خویش بشناس از خدائی
مکن یک لحظه ازمعنی جدائی
همی گویم بمیر و زنده دل شو
وگرنه هم در اینجا عینکل شو
❈۶۷❈
بزرگانی کز اینجا گوی بردند
از آن دیدند کز دید ار بردند
چو میدیدند کین دنیای غدّار
نخواهد بودنِ ای شیخ هشیار
❈۶۸❈
دو روزی نزد ایشان چون سرابی
حقیقت مینمود اینجای خوابی
شدند ایشان از اینجا گاه تحقیق
حقیقت خواستند از شاه توفیق
❈۶۹❈
چو توفیق عیانت باز دیدند
ز دید شاه هم شهباز دیدند
حقیقت جبرئیل آمد بر ایشان
ز حق عین دلیل آمد بر ایشان
❈۷۰❈
کنون باید که دل بیدار داری
دل از دنیا به کل بیزار داری
بمیری این زمان از دید دنیا
نه بینی این زمان جز دید مولی
❈۷۱❈
بمیر از خویش و ازدنیا حقیقت
که باید شد سوی مولا حقیقت
جهان هیچست جز مولی نجویند
سخن خود هیچ از دنیا نگویند
❈۷۲❈
تمامت انبیا زین سرّ اسرار
حقیقت از خدا گشتند خبردار
همه از جبرئیل آن پیک حضرت
رسیدند در نمود عزّ و قربت
❈۷۳❈
ز جبریل امین بیدار گشتند
ز بود نفس کل بیزار گشتند
نمود حق بدیدند از یقین باز
در اینجا گه رسیدند از یقین باز
❈۷۴❈
تو بشناس اندر اینجا جبرئیلت
که همراه تو است اینجا دلیلت
دلیلت با تو است و می ندانی
چنین اینجایگه می باز مانی
❈۷۵❈
دلیلت با تو اندر راه معنی
ویست از خیر و شر آگاه معنی
دلیلت با تو اینجا ره برده
ره خود را بسوی شاه برده
❈۷۶❈
دلیلت با تو اینجا در میانست
درین پیدا ترا در جان نهان است
دلیلت با تو و تو بیخبر زو
چنین افتادهٔ در گفت و درگو
❈۷۷❈
دلیلت با تو تو آگاه کرده
همه ذرات تو در راه کرده
تو زوغافل چنین اینجا بمانده
برسوائی درین غوغا بمانده
❈۷۸❈
تو زوغافل چنین مانده در اینجا
فتاده در میان شور و غوغا
تو زو غافل دریغا کو ندیدی
اگرچه وصف او بیحد شنیدی
❈۷۹❈
اگر وصفش کنم چون دانی اینجا
به بیرون راه مینتوانی اینجا
مشو غافل که این معنی یقین است
که او در اندرونت پیش بین است
❈۸۰❈
ترا این جبرئیل اینجا بیاید
که این درهای معنی برگشاید
دمادم میدهد پیغام جانان
همی گوید دمادم نام جانان
❈۸۱❈
تو از پیغام او حرفی ندیده
یقین حرفی تو از وی ناشنیده
همه گفتار ما از اوست امروز
از آن معنی ما نیکوست امروز
❈۸۲❈
همه گفتار ما از او پدید است
حقیقت جمله او گفت و شنیداست
همه گفتار ما از وی عیانست
دمادم از درین شرح و بیانست
❈۸۳❈
اگر از گفت او راهی بری تو
نمود او در اینجابنگری تو
دمادم اندر اینجا اوبگفتار
همی گوید درونم سرّ اسرار
❈۸۴❈
ز گفتارش یقین اینجا جنیدم
بدام او بمانده خار و قیدم
که داند تا مر اینجا گه بنمود
حقیقت چون بدیدم ذات کل بود
❈۸۵❈
حقیقت سالکان در دید او یار
شدند اینجا ز جسم و جان سرافراز
هر آنکو دید او بشناخت اینجا
ز دیدش جان ودل دریافت اینجا
❈۸۶❈
گروهی آدمش گویند تحقیق
ز ذات او دمش جویند توفیق
گروهی علت اولاش گویند
گروهی آدم معناش گویند
❈۸۷❈
گروهی گفتهاند اینجاش اعلام
که اینجا میرساند وحی و پیغام
گروهی جبرئیلش گفته ازناز
که بیشک دیده است انجام و آغاز
❈۸۸❈
همه انوار و اسراری که بوده است
حقیقت مرد را اعیان نموده است
تمامت انبیای راز دیده
یقین در حضرت ایشان رسیده
❈۸۹❈
بگفته راز جانان پیش ایشان
ز دید جان بیش اندیش ایشان
خبردار است و چیزی مینداند
بجز حق او ز خود چیزی نخواند
❈۹۰❈
هر آن اسرار کاینجا گفته از یار
کند عشاق را اینجا خبردار
از آنش عقل کل خوانده است منصور
که او از کل نباشد یک زمان دور
❈۹۱❈
از آنش عقل کل گویند از راز
که دیده است از عیان انجام و آغاز
از آنش عقل کل خوانند در دید
که کلی حق نمیبیند ز توحید
❈۹۲❈
از آنش عقل کل خوانند در ذات
که کل میبیند اینجا جمله ذرات
نمود او ز دیدار است جانان
حقیقت صاحب اسرار است جانان
❈۹۳❈
نمود او نداند کس به جز من
کزو شد شیخ مر اسرار روشن
نمود او مرا اینجا یقین است
که اینجا عقل کلم پیش بین است
❈۹۴❈
حقیقت عقل کل بوده است بنگر
یقین الهام معبود است بنگر
از آن حضرت خبردار است اینجا
از آن بیشک پدیدار است اینجا
❈۹۵❈
از آن حضرت خبر او میدهد باز
تو واقف گرد گر میدانی این راز
از آن حضرت ابی چون راز دارد
دمادم مر ترا پاسخ گذارد
❈۹۶❈
خبردارت کند از نیک و از بد
تو اینجا بیخبر مانندهٔ دد
دمادم میخوری در غفلت خویش
جدا مانده چنین از قربت خویش
❈۹۷❈
دمی بااو در اینجا آشنا گرد
که او گرداندت اندر خدا فرد
دمی را او در اینجا باش یکتا
که بنماید ترا نقاش اینجا
❈۹۸❈
تو از الهام بیچون درحقیقت
زمانی گوش میکن بیطبیعت
که تا او می چو میگوید همان کن
بروز اینجایگه مرگوش جان کن
❈۹۹❈
بگوش جان ازو بشنو در اینجا
ازو کن رازها باور در اینجا
دریغا با که میگویم من این راز
که داند تا بداند این یقین باز
❈۱۰۰❈
کسی درخواب رفته او چه داند
که او در خواب بود خود بداند
مگر از خواب او بیدار گردد
در اینجا صاحب اسرار گردد
❈۱۰۱❈
چو در خوابی کجا یابی تو معنی
دریغاره نبردی سوی مولی
اگر از عقل کل هستی خبردار
چو ما از عین این هستی خبردار
❈۱۰۲❈
ابا ما جبرئیل اندر میانست
حقیقت شیخ در شرح و بیانست
ابا ما جبرئیل اینجاست پیدا
یقین اندر عیان ماست پیدا
❈۱۰۳❈
ابا ما جبرئیل آمد سخنگوی
ره معنی ببرده در سخن گوی
ابا ما جبرئیل اسرار گفته است
حقیقت جمله از دیدار گفته است
❈۱۰۴❈
همه از یار گفت اسرار با ما
حقیقت بر سر این دار با ما
همه از یار گفت اینجا حقیقت
نمود اینجا گه اسرار حقیقت
❈۱۰۵❈
همه از یار گفت اینجای با ما
از آن گشتیم از دیدار یکتا
که داند جبرئیلم تا کدامست
که کار از جبرئیل ماتمام است
❈۱۰۶❈
که داند جبرئیل ما در اینجا
که خواهد مر دلیل ما در اینجا
که داند جبرئیلم شیخ بیچون
بگویم با تو این اسرار اکنون
❈۱۰۷❈
حقیقت جبرئیلم مصطفایست
که او کل رازدار پادشاه است
حقیقت جبرئیل ماست اینجا
زهر معنی دلیل ماست اینجا
❈۱۰۸❈
حقیقت جبرئیلش عقل کل بود
از آن پیوسته اندر نقل کل بود
مرا او عین کل اینجاست بیشک
از آنم دیده از دیدار او یک
❈۱۰۹❈
مرا پیغام او داد از خدائی
مرا بخشید اینجا روشنائی
مرا پیغام او داد از نمودم
در اینجا بود او کرده در سجودم
❈۱۱۰❈
مرا پیغام او داد از حقیقت
که بیرون آمدم کل از طبیعت
مرا پیغام اوداد از عنایت
رسانید اندرین عین عیانت
❈۱۱۱❈
مرا پیغام او داد از یکی باز
که تادیدم یکی را بیشکی باز
مرا پیغام او داد از عیانش
که واصل هستم از شرح و بیانش
❈۱۱۲❈
مرا پیغام اوداده است از دید
که یکی گردد اندر عین توحید
مرا پیغام او داده است اینجا
درم از بود بگشاده است اینجا
❈۱۱۳❈
مرا پیغام او داده است الحق
که چون حقی ز حق میگو اناالحق
اناالحق من ز قول او ز دستم
یقین در قول وفعل او بدستم
❈۱۱۴❈
مرا جبریل کلی ذات اویست
از آن اینجا مرادر گفتگویست
مرا بیواسطه اینجا یقین اوست
از آن ای شیخ دین در گفت و گویست
❈۱۱۵❈
چو او جبریل راه ماست اینجا
یقین جبریل شاه ماست اینجا
زهی جبریل ما به ز آن دیگر
زهی اعیان ما اعیان دیگر
❈۱۱۶❈
چه میگویم بگو ای شیخ دیندار
که باشد این سخن ما را خریدار
بمگذر این زمان از عقل کل تو
دمادم گوش میکن نقل کل تو
❈۱۱۷❈
که نقل من همه از مصطفایست
که او جبریل جمله انبیایست
بمعنی و بصورت رهنما اوست
ز عقل کل حقیقت پیشوا اوست
❈۱۱۸❈
زهی مهتر که منصور است رازست
در اینجا بازبین اعتراز و نازست
زهی مهتر که هستی رهنما تو
گزین انبیا و اولیا تو
❈۱۱۹❈
حقیقت هرچه بینی مصطفا بین
محمد در همه نور خدا بین
تو منگر هیچ بی احمد در اینجا
ز احمد بنگر اندرهر در اینجا
❈۱۲۰❈
حقیقت شیخ اندر مجلس ما
حقیقت زر شده از وی مس ما
که بیشک آمد آن را کیمیایست
که او از کیمیای آن بقایست
❈۱۲۱❈
تو اندر کیمیاگر راه داری
کنی مس را بزرگرهوشیاری
ز دید کیمیای شرع بگذر
که گردد ناگهانت مس چون زر
❈۱۲۲❈
مس تو از شریعت زر شود هان
ازین سرور مست بازد شود هان
از آن سو مگذر و بنگر درین راز
که گرداند ترا از خود سرافراز
❈۱۲۳❈
ازین سروردمی بگذر یقین تو
کزو گردی حقیقت راه بین تو
ازین سرور که منصور است برادر
یقین منصور از او آمد خبردار
❈۱۲۴❈
ازین سرور منم پیروز امروز
بنور عشق او گشته دل افروز
ازین هر دو منم امروز دیندار
اناالحق میزنم از وی درین دار
❈۱۲۵❈
ازین سرور منم جانان شده کل
ز دید بود خود پنهان شده کل
ازین سرور منم بیشک خداوند
خداوندم چنین کردست در بند
❈۱۲۶❈
ازین سرور منم واصل در اینجا
ز وصل او گشاده در در اینجا
ازین سرور منم امروز سرور
ز عشقش بازم این جاجان و هم سر
❈۱۲۷❈
سر و جانم بمهر او ببازم
که جز او نیست اینجا سرفرازم
جمالش در درون جان نهانست
جمالش در همه چیزی عیان است
❈۱۲۸❈
جمالش در دل و در جان واصل
نمیبینی تو او را شیخ حاصل
ببین تا چند بارت گفتم این راز
نمییابی تو این معنی کل باز
❈۱۲۹❈
به بین تا چند بارت باز گفتم
در اسرار هر نوعی بسفتم
جنید اینجا ز دید مصطفایست
که اینجا شیخ و پیرو پیشوایست
❈۱۳۰❈
نه این هر سه یکی باشد ز اعیان
تو دید مصطفی دان دید جانان
جنیدا بهترین دینست احمد
درون دیده ره بین است احمد
❈۱۳۱❈
هر آنکو مصطفی در خود عیان دید
ز دید مصطفی بس دید جان دید
هر آنکو مصطفا را یافت بیشک
بسوی مصطفا بشتافت بیشک
❈۱۳۲❈
هر آن کو مصطفی دیده است اینجا
حقیقت عین توحید است اینجا
ز دید احمد مرسل یقین دان
ازو هر مشکلی حل این، یقین دان
❈۱۳۳❈
اگر اینجا به بینی مصطفایت
همین جاگه به بینی مربقایت
اگر اینجا رخ او باز بینی
درون ذرهها زو راز بینی
❈۱۳۴❈
اگر اینجا رخ او یافتی باز
بمعنی و بصورت شو سرافراز
الا ای شیخ چونست این معانی
ز من بشنو که چونست این معانی
❈۱۳۵❈
حقیقت نور ذات آمد محمد
از آن عین صفات آمد محمد
ازو بشناس اینجا قربت دوست
کزو اینجا رسی در حضرت دوست
❈۱۳۶❈
بدان احمد که احمد یافت در خویش
حجاب عشق را برداشت از پیش
بنورش تا ابد اینجا بقا دید
ز نور عرش اینجا با صفا دید
❈۱۳۷❈
بنورش راه کرد او سوی منزل
بمنزل در رسید و گشت کامل
بنورش راه شرع حق عیان یافت
بمنزل در رسید و جان جان یافت
❈۱۳۸❈
بنورش گر در اینجا راز بینی
مر او را هم ز خود می باز بینی
بنورش هرچه دیدم راز دیدم
که او را در حقیقت باز دیدم
❈۱۳۹❈
ازو من ساختم اینجا اناالحق
مرا برگفت هان برگوی الحق
مرا او گفت چندین بار گفتم
اناالحق شیخ اندر دار گفتم
❈۱۴۰❈
هر آنچه سرور ما گفت ما را
یقین مانیز آن گفتیم اینجا
ازو گفتیم و از وی باز گوئیم
ازو هر لحظه این سر باز گوئیم
❈۱۴۱❈
ازو گفتیم ما اینجا حقیقت
مر این سر نهان پیدا حقیقت
ازو گفتیم ما اینجا هوالله
اناالحق ما زدیم از ما سوی الله
❈۱۴۲❈
کجامردی که اینجا بشنود راز
حقیقت اندر اینجا بنگرد باز
بدین ما که آن دین خدائیست
حقیقت عشق آیین خدائیست
❈۱۴۳❈
بدین ما اگر ره میبری تو
ز هفتم آسمانها بگذری تو
بدین ما در اینجا سر فرود آر
که از دینم به بینی تو رخ یار
❈۱۴۴❈
بدین ما هر آنکو رغبت آرد
دمی در دین ما او پای دارد
ز دین ما شود اینجا یقین او
خدا خود میشود اندر یقین او
❈۱۴۵❈
حقیقت مستی اندردین ماهست
در آخر نیستی آئین ما هست
اگر از نیستی ره باز بینی
تو هم در نیستی این راز بینی
❈۱۴۶❈
ره عشاق اندر نیستی بود
ز عین نیستی دیدند معبود
ره عشاق اندر نیستی خاست
که اندر نیستی هستیش پیداست
❈۱۴۷❈
ز هستی گر رسی در نیستی باز
تو اندر نیستی گردی سرافراز
ز هستی گر رسی در قربت دوست
حقیقت نیست بینی حضرت دوست
❈۱۴۸❈
دمی بی نیستی اینجا مزن دم
حقیقت نیستی بنگر دریندم
بود این هستی اشیا پدیدار
که عین نیستی بد ناپدیدار
❈۱۴۹❈
مرین معنی ندانم با که گویم
ویا زین سر درین معنی چه جویم
ز اول چون ندانی آخرت چون
شود بیشک بظاهر معنیت چون
❈۱۵۰❈
چواول می ندانی آخر کار
چگونه آید اینجاگه پدیدار
چواول می ندانی رازت اینجا
کجا بوده است و چون آغازت اینجا
❈۱۵۱❈
چو اول می ندانی وحدت کل
چگونه رهبری در حضرت کل
چو اول می ندانی اولینت
چگونه بازی بینی آخرینت
❈۱۵۲❈
چو اول می ندانی ماندهٔ تو
اگرچه صد معانی خواندهٔ تو
چو اول می ندانی ذات اینجا
کجادانی عیان آیات اینجا
❈۱۵۳❈
ز اول شو خبردار حقیقت
از اول دان مر اسرار حقیقت
از اول شو خبردار یقین تو
در آخر اول اینجا گه ببین تو
❈۱۵۴❈
از اول گرم آخر راه داری
از این معنی دل آگاه داری
دلی باید که او نبود مبدل
که اینجا باز بیند سرّ اول
❈۱۵۵❈
دلی باید در اینجا صاحب اسرار
که از اول بود شیخا خبردار
دلی باید از اول بینشان او
که آخر باز بیند جان جان او
❈۱۵۶❈
از اول شیخ میباید خبر داشت
پس آنگاهی به آخر پرده برداشت
از اول گر شوی اینجا خبردار
چو منصورت کند از عشق بردار
❈۱۵۷❈
مرا مقصود ای شیخم چه چیز است
نخواهم جسم و جان جانان عزیز است
مرا مقصود اول ذات جانان
کنون اعیان در این ذرات جانان
❈۱۵۸❈
مرا مقصود از اول یار بوده است
کنون اینجا در این گفتار بوده است
دراول نیستت بود این زمان هست
کجا او را هلم او را من از دست
❈۱۵۹❈
برین دست بریده گوش دارم
ورا کزوی در این سر هوش دارم
در آخر اولم شیخا ببین باز
چه میخواهی ز اول راز آغاز
❈۱۶۰❈
در آخر اولم اینجا نظر کن
ز اول بود جانت را خبر کن
در آخر اولیم شیخا عیانست
نمیبینی که در شرح و بیانست
❈۱۶۱❈
در آخر اولم شیخا پدید است
اباتو اندرین گفت و شنید است
ابا دید تو شیخا ساخت امروز
زهی معنی ترا پرداخت امروز
❈۱۶۲❈
یقین میگویمت شیخا که مائیم
که دید خود دمادم مینمائیم
در این حق الیقین راه بینان
ترا تقریر کردم هان یقین دان
❈۱۶۳❈
حقیقت شیخ این از خود شنو باز
ز خود یک ذره بیرون هان مشو باز
مشو بیرون زخود یک ذرّه اینجا
که تا در حق نباشی غره اینجا
❈۱۶۴❈
سخنهایم همه باتست در دید
نه با دیگر بصورت عین تقلید
ز توحید عیان خواهم نمودن
ترا من جان جان خواهم نمودن
❈۱۶۵❈
عیان بنمایمت روشن چو خورشید
چنان کان را همی بینی تو جاوید
عیان بنمایمت اینجایگه من
درونت با برون دیدار شه من
❈۱۶۶❈
عیان بنمایمت در دید بیچون
یکی گردانمت من بیچه و چون
مرو بیرون ز خود شیخا زمانی
ز معنی می شنو هر دم بیانی
❈۱۶۷❈
مرو بیرون زخود در لاوالا
که تا در عشق گردانمت یکتا
مرو بیرون ز خود شیخا دمادم
که اینجا گه رسانم اندر آن دم
❈۱۶۸❈
مرو بیرون زخود شیخا در اسرار
که تا آرم ترا قربت پدیدار
ابا خود آشنا باشد یقین او
ابا خود او بود در گفت و در گو
❈۱۶۹❈
ابا خود آشنای لامکان است
مکان را جملگی دیدار جانست
کنون او در مکان ز آن راز دارد
ولی در لامکان اعزاز دارد
❈۱۷۰❈
کنون اندر مکان دید دیدت
نه با من با همه گفت و شنیدت
یکی بیچون شناسم در خدائی
ورا کو نیستش هرگز جدائی
❈۱۷۱❈
دوئی نبود که بیچونست جانان
حقیقت هفت گردونست جانان
چو جانان آفتاب و ماهتاب است
که خورشید و مهش در تک و تابست
❈۱۷۲❈
ورای ذات او چیز دگر نیست
بجز منصور کس را زوخبر نیست
حقیقت از یکی اعیانست پیدا
اگر نه در دوئی جانست پیدا
❈۱۷۳❈
ز یکی گر شوی بیرون ندانی
میان خاک و خون بیشک نمانی
یکی بین و مرو بیرون زخویشت
که بنهاده است او اعیان پیشت
❈۱۷۴❈
ز اعیان یاب دیدار الهی
کز اعیانست اسرار الهی
گر از اعیان خبرداری تو مائی
ابا اعیان من کن آشنائی
❈۱۷۵❈
گر از اعیان خبرداری حقیقت
ز باغ ما تو برداری حقیقت
گر از اعیان خبرداری فنا باش
که رویت چون نمود اینجای نقاش
❈۱۷۶❈
چو در اعیان خود راهی نبردی
نه صافت خوانم این جا و نه دُردی
چنین پیدا جمال یار پنهان
بهرزه میدهند اینجایگه جان
❈۱۷۷❈
چنین پیدا جمال یار اینجا
ازو منصور برخوردار اینجا
چنین پیدا جمال بینشانی
دمادم گفته او راز نهانی
❈۱۷۸❈
چنین پیدا جمال بیچه و چون
فکنده نور خود برهفت گردون
چنین پیدا جمال شاه عالم
نماید وصل خود اینجا دمادم
❈۱۷۹❈
چنین پیدا جمال ذات اینجا
یقین درجمله ذرات اینجا
چنین پیداست شیخا بیچه و چون
توئی اکنون که گفتی بیچه و چون
❈۱۸۰❈
همه اینجا توئی اندر جمالت
نمودار است اعیان وصالت
همه اینجا توئی چیزی دگر نیست
که بیند مر ترا چون راهبر نیست
❈۱۸۱❈
همه اینجاتوئی و رهبر خود
یقین اندر عیان خیر و شر خود
همه اینجاتوئی جمله نکوئی
حقیقت خود تواندر گفتگوئی
❈۱۸۲❈
همه آنجا تو و اینجا تو هم نیز
که میگویندش اینجا از عدم نیز
همه اینجاتوئی ای ذات بیچون
که میخوانی همه آیات بیچون
❈۱۸۳❈
همه اینجا توئی بیشک حقیقت
که پیدائی یکی در یک حقیقت
ز پیدائی خود هستی یگانه
تو خواهی بود با خود در میانه
❈۱۸۴❈
توخواهی بود شیخ و کس نباشد
بجز تو در جهان بس نباشد
در این اسرار شیخا در یقینی
بجز حق هیچ در عالم نبینی
❈۱۸۵❈
حقیقت آنکه در حق هست باقی
بماند جاودان اویست باقی
حقیقت آنکه شد هست هوالله
بماند جاودان هست هوالله
❈۱۸۶❈
درین اسرار شیخا در یقینی
بجز جبار در عالم چه بینی
اگر مردی ز خود دایم بمانی
بذات جاودان قایم بمانی
❈۱۸۷❈
اگر مردی زخود جاوید گشتی
ز نور ذات حق خورشید گشتی
همه مردان ز دید خود بمردند
از آن در راه معنی گوی بردند
❈۱۸۸❈
همه مردان بمردند از صور هان
برستند آن زمان از خیر و شر هان
چنین بین شیخ دمدم میر از خود
درین دنیا تو عبرت گیر از خود
کامنت ها