عطار:بکنج خلوت دل باش ساکن که تا باشی ز هر آفات ایمن
❈۱❈
بکنج خلوت دل باش ساکن
که تا باشی ز هر آفات ایمن
بکنج خلوت دل گرد واصل
تو در خلوت بکن مقصود حاصل
❈۲❈
بکنج خلوت دل راز میجوی
همان گم کردهٔ خود باز میجوی
بکنج خلوت دل یار میبین
یقین بیزحمت اغیار میبین
❈۳❈
بکنج خلوت خود در یکی باش
تو ذات صرف اینجا بیشکی باش
بکنج خلوت دل جوی جانان
که بنماید رخت ناگاه سلطان
❈۴❈
چو درخلوت سرای جان درآئی
حقیقت بنگری دید خدائی
به از خلوت مدان اینجا حقیقت
حضوری جوی بی عین طبیعت
❈۵❈
به از خلوت مدان گر راز دانی
که درخلوت رسد سر معانی
به از خلوت چه باشد نزد عشاق
که در خلوت شدند ایشان یقین طاق
❈۶❈
حضور خلوت از بازار خوشتر
حقیقت زندگی با یار خوشتر
حضور خلوت اینجاگه طلب کن
دلت با جان حقیقت با ادب کن
❈۷❈
حضور خلوت عشاق در یاب
ازین عین دوئی خود طاق دریاب
دمی با یار به اندر خلوت دل
به از بغداد و مصر و چین و موصل
❈۸❈
دمی با یار اندر خلوت عشق
کزویابی حقیقت قربت عشق
دمی با یار به ازملک عالم
چه میگوئی چه میجوئی در این دم
❈۹❈
بخلوت جوی یار خویشتن باز
گذر کن هان ز جسم و جان و تن باز
بخلوت یک زمان بنشین تو فارغ
که در خلوت شوی ای شیخ بالغ
❈۱۰❈
حضور خلوتست اینجای بنگر
توی در خلوت یکتای بنگر
نموددوست درخلوت عیانست
که درخلوت یقین دیدار جانست
❈۱۱❈
بسی در خلوت اینجا چله دارند
هوای صورتی در کله دارند
نیرزد خلوت ایشان پشیزی
چنین گفتست با من آن عزیزی
❈۱۲❈
که در خلوت نشستن آن نشاید
که جز جانان نه بیند دید باید
هوای غیر نبود در درونش
بجز یک سیر نبود در درونش
❈۱۳❈
بجانان ذات او قائم نماید
نمود او یقین دایم نماید
چنان دست از همه عالم بشوید
که جز اسرار با جانان نگوید
❈۱۴❈
اباجانان دمادم گوید او راز
که تا جانان کند اورا سرافراز
ابا جانان چنان باشد یگانه
که با جانان بماند جاودانه
❈۱۵❈
ابا جانان چنان مشتاق باشد
که در جانان حقیقت طاق باشد
ابا جانان شودیکتای جانان
ز پنهانی بود پیدای جانان
❈۱۶❈
ابا جانان بود یکتای این جا
یکی بیند همه ذرات اینجا
حضور جان و دل دارد چنان گم
که باشد بیگمان مانند قلزم
❈۱۷❈
حضورش از یکی آید پدیدار
شود در هر دو عالم صاحب اسرار
حضورش بیشکی در یک نماید
ز دید عشق ما پیدا نماید
❈۱۸❈
همه چیزی ازو یکتا بود کل
ز دید عشق ناپیدا بود کل
از اول تا به آخر یار بیند
یکی اندر یکی دیدار بیند
❈۱۹❈
بجز یکی نداند در حقیقت
بجای آرد همه شرط شریعت
اگر بیشرع آید فرع دانش
بجز زندیق در این سر مخوانش
❈۲۰❈
اگر بسپارد اینجا گه ره شرع
بخلوت در بیابد مرشه شرع
چنین کردند اینجا پاکبازان
ره تحقیق جسته کارسازان
❈۲۱❈
حقیقت چون در خلوت نشینی
یقین باید که جز یکی نه بینی
بشرع احمد اینجا پاکدل باش
تو اندر پاکبازی یاب نقاش
❈۲۲❈
حضور خلوت از روی زمین به
ز ذات کل یقین عین الیقین به
چو در خلوت نشینی پیشه سازی
ز ذات کل حقیقت سرفرازی
❈۲۳❈
نه اندر بند آن باشی که آن دست
ترا بوسند درخلوت جهان دست
بت ره باشی آن دم نزد جانان
کجا بستانی آنگه مرد جانان
❈۲۴❈
بت خود بشکن از دیدار بیشک
ز جانان باش برخوردار بیشک
حقیقت بت ترا مر دوست آمد
از آن مغزت حقیقت پوست آمد
❈۲۵❈
که خود را دوست داری در برخلق
همی ترسی تو از خیر و شر خلق
اگر از عین دنیا این تمامت
که خواهی تا بماندنیک نامت
❈۲۶❈
بنام وننگ اینجا در نمازی
تو پنداری که بیشک کارسازی
بنام وننگ جانت رفت بر باد
کجا بینی تو ذات خویش آباد
❈۲۷❈
بنام و ننگ در مکری بمانده
ز سرّ عشق یک نکته نخوانده
بنام وننگ میخواهی بسربرد
بنام و ننگ خواهی بیخبر مرد
❈۲۸❈
ز ننگت چیست چون نامی نداری
بجز حسرت دگر کامی نداری
تو از بهر ریای خلق تحقیق
بپوشیدی حقیقت دلق تحقیق
❈۲۹❈
یقین دلق تو زنار است اینجا
ابا تو لایق نار است اینجا
بسوزان دلق آنگه خود بسوزان
تو نام نیک را و بد بسوزان
❈۳۰❈
اگر رویت حقیقت در خدایست
ابا اوباش کو خود رهنمایست
چرا در بند خلقی بازمانده
در آن خلوتسرای راز مانده
❈۳۱❈
طمع یکبارگی باید بریدن
ز خلق آنگه جمال شاه دیدن
طمع زین ناگهان آخر ببر تو
شنو این نکتهای همچو در تو
❈۳۲❈
طمع زینها ببر اینجا به تحقیق
که به زینت ندیدم هیچ توفیق
بکار تو کجا آیند اینان
کجاکار تو بگشایند اینان
❈۳۳❈
همه درمکر و زرق ونام و ناموس
بمانده درنهاد خود بافسوس
همه مردار و هم مردار خوارند
یقین میدان که چون مردار خوارند
❈۳۴❈
دلم بگرفت شیخ از دید دو نان
از آن میگویمت اینجا ببرهان
طمع زینها بیکباره بریدم
که تا اینجا یقین جانان بدیدم
❈۳۵❈
طمع زینها بریدم در خدائی
که تادیدم وصال خود نمائی
طمع زینها بریدم در حقیقت
سپردم آنگهی راه شریعت
❈۳۶❈
طمع ببریدهام از هر دو عالم
که تا میگویم این سر دمادم
بجز حق این همه باطل شناسم
از اینان کی در این معنی هراسم
❈۳۷❈
بجز حق این همه خار جهانند
که چون سگ هر نفس هر سو جهانند
اوائل این چنین دیدم حقیقت
از اینان ذات بگزیدم حقیقت
❈۳۸❈
چوذات حق در ایشانست موجود
مرا آن ذات بد از جمله مقصود
همه دارند لیکن چون ندارند
حقیقت آمده بیچون ندارند
❈۳۹❈
اگر دارند اما این حقیقت
حقیقت شیخ حق است ای رفیقت
ابا دارند اما این حکایت
حقیقت شیخ دور است از شکایت
❈۴۰❈
مرا مقصود ازین گفتار آنست
که شرع اندر میان ذات جانست
شریعت گفتمت تا راز دانی
حقیقت ذات ایشان باز دانی
❈۴۱❈
که چندی در میانه این چنیناند
گمان در پیش کرده بییقیناند
بسی دیدم ملامت من از اینان
ولیکن خاطر اسرار بینان
❈۴۲❈
درین ره مر مرا داده است تحقیق
همی بینم دراینجا اهل توفیق
مرا کار است با ایشان حقیقت
چه کارم شیخ با اهل طبیعت
❈۴۳❈
همه در ذات یکی مینماید
ولیکن گفتن ایشان را نشاید
مر این اسرار ای شیخ جهان تو
همی گویم که هستی در میان تو
❈۴۴❈
نمیدانند هر چندی سر از پای
رموز ما در اینجا گاه بگشای
سراپای حقیقت دیدهام من
همه کون و مکان گردیدهام من
❈۴۵❈
حقیقت دیدهام هم مغز و هم پوست
اگرچه در حقیقت این همه اوست
بنور حق مزین شرع بشناس
ز حق مراصل را با فرع بشناس
❈۴۶❈
همه زین کار هانه رخ نمودند
به هر صورت یقین ما را نمودند
نظام کار عالم ار بدانست
که نیکان راعیانی در عیانست
❈۴۷❈
چنین افتادهٔ از شرع در فرع
که تا تو بازدانی اصل با فرع
کمال شرع از آن تحقیق دارد
که ذات مصطفی توفیق دارد
❈۴۸❈
ابوجهل لعین باشد چو احمد؟
حقیقت مصطفی نیکست و او بد؟
کجا فرعون باشد همچو موسی
که او حق بدفراز طور سینا
❈۴۹❈
کجا نمرود ابراهیم باشد
کزین معنی حقیقت بیم باشد
تو و شیخ کبیر اینجا یکی اید
حقیقت ذات بیچون بیشکیاید
❈۵۰❈
که ره بسبودهاید اندر خدائی
شما را می نهبینم در خدائی
چنین افتاد سرّ عشقبازی
مدان اسرار ما شیخا ببازی
❈۵۱❈
از اول عزلتی خوش داشتم من
ز عزلت بهرهها برداشتم من
ز عزلت یافتم سر کماهی
ز خلوت یافتم دید الهی
❈۵۲❈
ز عزلت یافتم اسرار بیچون
مرا بخشیده او اسرار بیچون
ز عزلت یافتم اسرارها کل
از آنم در همه دیدارها کل
❈۵۳❈
ز عزلت در درون خلوت دل
شدم ای شیخ در دیدار واصل
ز عزلت جوی شیخ و یار خودبین
بخلوت جملهٔ اسرار خود بین
❈۵۴❈
تو عزلت جوی و در عین الیقین شو
در اینجا در حقیقت پیش بین شو
اگر عزلت گزینی همچو عنقا
تو در خلوت شوی ای شیخ یکتا
❈۵۵❈
اگر عزلت گزیدی درخودی تو
برون آیی ز نیکی و بدی تو
اگر عزلت گزینی در عیانت
نماید دید بیشک دید جانت
❈۵۶❈
اگر عزلت گزینی صاحب درد
شوی درخلوت ای شیخ جهان فرد
اگر عزلت گزینی همچو عشاق
شوی ای شیخ عالم همچو من طاق
❈۵۷❈
اگز عزلت گزینی همچو مردان
حقیقت ذات خود را فرد گردان
به از عزلت گزینی از سر درد
نمانی جاودان از جان جان فرد
❈۵۸❈
اگر عزلت گزینی در لقایت
نماید رخ حقیقت جانفزایت
حقیقت جوی عزلت تا توانی
که چون عزلت کنی این خود بدانی
❈۵۹❈
حقیقت جوی عزلت همچو مردان
ازینان خویشتن آزاد گردان
حقیقت دردسر میدان تو دنیا
ز دنیا عزلت دیدار مولا
❈۶۰❈
ز دنیا حظ روح خویش بردار
عیان فتح و فتوح خویش بردار
تمامت انبیاء در عزلت خویش
حقیقت یافته از قربت خویش
❈۶۱❈
چو میدیدند کین دنیای ناساز
نخواهد بود با کس نیز دمساز
کناره زین جهان کردند ایشان
که سودی نیست زینجای پریشان
❈۶۲❈
حقیقت سوددنیا چیست طاعت
به از این نیست این عین سعادت
چو دنیا کنده پیر گوژپشتست
بسا پرورده و آنگه بکشتست
❈۶۳❈
تو ازدنیا چه خواهی برد آنجا
که بیشک تو نخواهی مرد آنجا
جهان و هرچه در روی جهان است
همه از ذات حق عکسی عیان است
❈۶۴❈
جهان بیوفا نوری ندارد
دمی بیماتم او سوری ندارد
بلا و محنت است این دار دنیا
که شد از عشق برخوردار دنیا
❈۶۵❈
جهان بیگانهٔ دان در ره عشق
اگر هستی حقیقت آگه عشق
جهان بیگانهٔ چون آشنایست
وفا از وی مجو که بیوفایست
❈۶۶❈
جهان بیگانهٔ مردار خواراست
بنزدعاشقان مردار، خوار است
جهان بیگانهٔ پر درد و رنج است
بنزد عاشقان خوان سپنج است
❈۶۷❈
جهان بیگانه دان ای شیخ اینجا
در آن دیوانهٔ دان شیخ اینجا
جهان بگذار شیخ و در نهان شو
چو کردی پشت بر وی جان جانشو
❈۶۸❈
جهان بگذار شیخ و راستی کن
ز دید او نظر در کاستی کن
جهان بگذار تا جاوید گردی
تو در عین عیان خورشید گردی
❈۶۹❈
جهان بگذار همچون عاشقان تو
چه میجوئی به آخر زین جهان تو
جهان بگذار تا رویت نماید
مکن گوشت بوی کویت نماید
❈۷۰❈
جهان بگذار ای شیخ جهان بین
جهان چبود خداوند جهان بین
جهان بگذار و در حق پیش بین گرد
که تا مانی تو در عین الیقن فرد
❈۷۱❈
جهان بگذار و در یکی قدم زن
وگرنه در ره مردان قدم زن
ره مردان طلب مانند مردان
طلب کن علم و بگذر زینجهان هان
کامنت ها